زندگی بهتر

۱۸ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

واسه یه درس دو واحدی سه تا امتحان دادم.یکی هفته ی پیش،دوتاش هم دیروز و امروز بود که دیگه از شدت فشارش کمر درد گرفته بودم.دیشب که تا صبح خواب عضلات و اعصاب دست و پا رو می دیدم. جدی دارم میگم.اعصابم به هم ریخته بود.نه فقط من که سه تا همکلاسی دیگه م هم همینطوری بودن. دلم واسه خودمون سوخت. میدونم که هیچکس جز خودمون ما رو درک نمی کنه و نمیدونه وضعیت ما چجوریه.میدونم که تهش با کسانی مقایسه میشیم که یک درصد از سختی های ما رو نکشیدن.میدونم که بقیه ی هم رشته ای هامون از دانشگاه های دیگه، ارشدشون رو دوساله تموم میکنن اما ما سه سال گیریم.میدونم که باید در جواب بابام که باورش نمیشه من همش گیرم و وقت سریال دیدن!!!  ندارم باید سکوت کنم.میدونم...

الان تمام بدنم درد میکنه.خیلی خسته م.میدونم اخیراً خیلی غر میزنم ولی چاره ای ندارم.شاید این غر زدن تسکینم بده

  • مریم

چند شب پیش هر کاری کردم خنده ی مامان و بابامو یادم بیاد نشد.خیلی عجیب بود.از خودم بدم اومد.انقدر خودمو درگیر کرده بودم که وقت نمیشد بیام خونه.ولی دیشب تصمیمم رو گرفتم.تا الان سابقه نداشته وسط امتحانات بیام خونه.ولی اینبار نتونستم. انگار اتاقم اندازه ی یه قوطی شده بود.انگار دیوارهای خوابگاه چنگ میکشید به دلم.

حالا بعد از دو ماه اومدم خونه،مامانم خیلی خوشحال شد.منو گرفت بغلش و کلی بوسید.میشد فهمید چقد دلش برام تنگ شده بوده.منم دلم براش تنگ شده بود.کلا دلم واسه همه جز داداشم تنگ شده بود.

تو راه که داشتم میومدم یادم به چالش جولیک افتاد.خیلی دوست داشتم شرکت کنم. 

گرچه کار خاصی نکردم ولی مامانم خیلی خوشحال شد.

روح مادر جان بهارت شاد جولیک جان :)

  • مریم

اتفاق خوبی که اخیراً در من رخ داده اینه که گرایشات مذهبی من قوی تر شده.حالا واقعاً نمیدونم اثرات سختی هایی بوده که این مدت متحمل شدم و امتحاناتم یا اینکه واقعاً دارم متحول میشم.فک میکنم از همون مراسم دعای کمیل شروع شد.حالا اکثر شب ها،نماز مغرب و عشا رو به جماعت میخونم.چهارشنبه شب ها حضور فعالی در جلسه ی قرآن خوابگاه دارم،به شدت منتظر مراسم دعای کمیل بعدی دانشگاه هستم،حتی امروز به خودم اومدم دیدم دارم عکس هایی که از سرچ عبارت "نماز در جبهه" باز شده بود رو نگاه میکنم!

خوبه اگر این حالم واقعی باشه و برام بمونه.

+تو جلسه ی قرآن بعد از اینکه یک صفحه ی خودمو قرائت کردم،یکی از بچه ها با خنده گفت این نشون میده دخترای مانتویی هم میتونن قرآنی باشن! بنظرم طرز تفکرش یه کم فرسوده بود.

++امشب آخر جلسه بحث ازدواج شد. مثل اینکه یه سری نهاد هایی تو دانشگاهمون هست دختر پسرای خوب رو واسه همدیگه کاندید میکنه:)) 

+++به این نتیجه رسیدم که قهوه جات بعد از ۶ هفت ساعت بر من اثر میذارن.امروز ساعت ۱۲ یه لیوان نسکافه ی غلیظ خوردم،الان اثر گذاشته! با این حساب باید صبح ها ساعت ۶ پاشم نسکافه بخورم :))



  • مریم

حوصله م سر رفته،درس خوندنم نمیاد.تا الان دو جلسه از برنامه ی درسی امتحان بعدیم عقبم.

دیگه از بس گوشیمو چک کردم خسته شدم، هیچی هم نیست سرمو باهاش گرم کنم.البته کتاب وقتی نیچه گریست رو ناتمام گذاشتم،شاید بشینم تا ساعت ۱۲ اونو بخونم.

میدونین؟ زندگی من خیلی خالیه.خالی از هرکسی! حتی اعضای خانواده م.من به هیچکس نزدیک نیستم.معلقم انگار.دوستام رفتن،دوستای چندین و چند ساله م.منم از پیششون رفتم.تنهای تنهام

چندان هم اهل بیرون رفتن و گشت و گذار نیستم.آخه تنهایی هم نمیچسبه.بیشتر غمگینم میکنه.همیشه فکر میکنم اگر این همه سال تو خوابگاه زندگی نمیکردم اوضاع فرق میکرد.از زندگی خوابگاهی خسته شدم.به بابامم گفتم. ولی چاره چیه؟همه فکر میکنن من خیلی خوشم،خیلی خوش به حالمه،خیلی تو رفاهم ولی نیستم.

+خدایا چی شد که امسال تصمیم گرفتی روی بد زندگی رو به من نشون بدی؟ :(

  • مریم

امروز دقیقاً دو ساعت قبل از امتحان،یکی بهم پیام داد که من فلانی هستم از گزینش دانشگاه، باید امروز شما رو ببینم! 

اولش که پبش خودم فکر کردم لابد اشتباه شده ولی دیدم دقیقاً اسم دانشگاه منو آورده،منم جواب دادم.ازش خواستم بگه کارش در چه موردیه که نگفت.واسه بعد از امتحان قرار گذاشتیم.

حالا من خودم همینجوری بای دیفالت آی بی اس دارم.یعنی زمان امتحانات عود میکنه،صبح با این پیام بدتر استرس گرفته بودم.قدرت تفکر منطقی رو از دست داده بودم کلاً.هر پنج دقیقه یکبار هم میرفتم دستشویی.اصلا وقت نشد من مرور کنم.

بعد از امتحان همکلاسیم گفت من باید زود برم،قرار دارم.گفتم عه منم قرار دارم،اون یکی هم کلاسی هم گفت منم همینطوووور.معلوم شد طرف به همه مون پیام داده.تک تک رفتیم سر قرار،دیدیم بعله،گزینش یکی از اساتیدمون هست که قراره ترفیع رتبه بگیره.جالب اینجاست که استاد راهنمای خودمم هست.منم تاییدش کردم در هر زمینه ای.البته درباره ی نماز و روزه که سوال پرسید حقیقت رو کتمان کردم. یعنی با اینکه اطلاع داشتم ولی گفتم اطلاعی ندارم.آخه اگر میگفتم براش بد میشد.استاد لایقی هم هست.حقش هست که ترفیع بگیره

درباره ی رعایت شئونات اسلامی هم پرسید،که خب من گفتم وقتی میرم اتاقش تاکید میکنه در رو باز بذارم و رعایت میکنه.ولی نگفتم یه بار سر قضیه ی اینکه فایل شخصی نریزم رو فلشم چه مثالی برام زد! 

خلاصه کاملاً صادق نبودم،هیچ کدوممون نبودیم،چون هم میترسیدیم و هم اینکه من پیش خودم فکر کردم حالا نماز نمیخونه،خب نخونه.رابطه ش با خداست،به من چه! به کسی چه؟ شاید هم بخونه!  من که صد در صد مطمئن نیستم.البته روزه رو مطمئنم نمیگیره ولی خب بازم من که دلایلش رو نمیدونم.اصلا این مسائل تا یه حدی شخصی هست! قراره ترفیع رتبه ی علمی بگیره نه چیز دیگری!

حالا دارم فکر میکنم کار درستی کردم یا نه؟

  • مریم

قضیه از این قراره که همین الان که بالاخره یک دور درس رو خوندم به ذهنم رسید که یه کتاب بنویسم.یه کتاب پر از easy way to learn ها. پر از نقاشی ها و اصطلاحاتی که کمک میکنه این آناتومی لعنتی رو یاد گرفت! 



  • مریم
به مدت یک ماه امتحان دارم.پنج تا امتحان که چهار تاش واقعا سنگین و کمر شکنه! فکر اینکه ظرف یک ماه آینده باید مث چیز درس بخونم اذیتم میکنه.انگار میخوان یه آدم خسته رو بفرستن جنگ!بفرستن بگن از این کوه برو بالا! اگر میانترم میگرفتن بازه ی امتحانات فاینالمون انقدر طولانی نمیشد.حالا بعضیاشو میشه خوند و نمره ی خوب گرفت ولی جنین اختصاصی رو باید خداوند خودش بیاد معجزه بکنه ! 
دوشنبه اولین امتحانمه،هرچی میخونم تموم نمیشه! واقعا استادی که اندام فوقانی رو به ما درس داد گند زد! هیچی بلد نیستم.الان که دارم میخونم تازه دارم یاد میگیرم.هی تو گوگل سرچ میکنم easy way to learn فلان چیز.راه های خوبی هم پیدا میشه.مثلا یاد گرفتن شبکه های عصبی و کشیدنشون خیلی سخته.یه پاور پیدا کردم شبکه ی براکیال رو تبدیل میکنه به پیس آف کیک ;-)
واقعا واسه خودم و سیستمی که توش درس میخونم متاسفم.واقعناااا. شب امتحان تازه بخوای بشینی شبکه ی براکیال یاد بگیری !!
وقت درس خوندن هم تا راه بیفتم هیهاته. از دیروز عصر تا حالا بجای درس خوندن دارم گندایی که تو زندگیم زدم رو مرور میکنم.دیشب طرفای ساعت دو بود انقدر بهشون فکر کردم که های های گریه م بلند شد.امروزم تا حدودای ساعت 11 خوابیدم.بعد پاشدم با آهنگ "زندگی" مهستی رقصیدم.بعدم اومدم سالن مطالعه ولی مشکل حل نشده،هنوز نمیتونم افکارمو کنترل کنم و بچسبم به درس!


+شواهد نشون میده اون پسره  که ازش خوشم اومده بود و جلوش لبو شده بودم از خودم کوچیکتره! جا داره که بگم شتتت!!!


  • مریم

روزی روزگاری یه دختری بود که اسمش مریم بود.مریم خیلی سر در گم بود.سردرگمیش به آینده ش مربوط می شد.به گزینه هایی که واسه تحصیلات پیش رو داشت.یه دلش میگفت دکترا امتحان نده،یه دلش میگفت امتحان بده،لااقل یه پولی میدن،گذران زندگی راحتتر میشه.یه دلش میگفت اپلای کن برو یه کشور دیگه رشته ی خودتو ادامه بده،یه دل میگفت نه برو یه کشور دیگه پزشکی بخون!  یه دل دیگه شم میگفت همین جا دوباره کنکور بده پزشکی بخون! 

دو دل که چه عرض کنم،چند دل شده بود. استادش میگه دکترا امتحان بده برو اصفهان یا تهران.اگه هم میخوای دوباره کنکور بدی برو دندون پزشکی بخون.ولی مریم تهران و اصفهان دوست نداره.شیراز رو دوست داره.گرچه شیراز براش چیزی نداشته هیچ وقت،ولی نمیتونه ازش جدا شه.تازه دندون پزشکی هم دوست نداره،فقط پزشکی! 

یکی از استاداش بهش گفته من اگر برگردم عقب صد در صد راهمو عوض میکنم. تازه این استادش خیلی هم دنیا دیده ست! یکی از استاداش هم بهش گفته اپلای کن برو من پشتتم.حتی رضایت بابات رو هم برات میگیرم.

مریم گیج شده،تکلیفش معلوم نیست.اصلا هدف خیلی محکم و خاصی نداره.بعضی وقتا میگه ولش کن به همین کم راضی میشم.بعضی وقتا خودش رو تو محوطه ی دانشگاه مک گیل می بینه.بعضی وقتا روپوش پزشکی تنشه.بعضی وقتا تو آزمایشگاه داره استم سل استخراج میکنه،بعضی وقتا هم داره تدریس میکنه! 

یه طوری شده انگار نمیتونه ده سال بعدش رو تصور کنه،تلاش میکنه تصور کنه اما هیچی نمی بینه.

مریم حمایت خانواده ش رو اونجوری که باید نداره.انگیزه ی کافی نداره، نمیدونه میخواد به کجا برسه.فقط خوشش میاد پیشرفت کنه.

دلش به هیچ جا گرم نیست.نمیدونه این تلاشا واسه چیه؟واسه کیه؟



+جو بیان خیلی عشقی شده،یکی دو روزه هر چی پست میخونم راجع به عشقه:) 

  • مریم
دلیل ریزش موهام رو فهمیدم :
 فرمالین لعنت الله علیه

  • مریم


پرهیز از نگاه کردن به کسی که شوق دیدنش کلافه ات کرده، تردید مبهم ات را به یقینی روشن تبدیل میکند...
"عاشق شده ای"


+ البته گمون نکنم من بتونم پرهیز کنم :دی

گرچه شاعر میگه: دل پیش تو و دیده به سوی دگرانم

                     تا خلق نگویند به سویت نگرانم

و باز یه جای دیگه میگه:

 دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

                                     تا ندانند حریفان که تو منظور منی

+ دیگه احساساتم استیبل نیستن و این برام مثل سم میمونه!  نمیخوام دیگه اسیر افکار پوچ و احساسات بی سر و ته بشم! 

  • مریم