زندگی بهتر

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

توسط دکتر میم  به این کار فرهنگی دعوت شدم.هم تشکر میکنم و هم بابت تاخیرم عذر میخوام.
این تابستون برای من نسبت به قبلیا خیلی فرق داشت.خیلی دیر شروع شد و خیلی زود هم داره تموم میشه.هر سال واسه تابستونم برنامه می ریختم ولی امسال نشد که بشه.اما خب به هرحال پیشنهادات بنده بدین شرح می باشد:

فیلم:
فهرست 250 فیلم برتر سایت IMDb رو بردارید و از اول لیست شروع کنید!
از میون فیلم های ایرانی هم پیشنهادم اینه که برید سینما و به سلیقه ی خودتون فیلم ببینید.البته دیدن تمام فیلم هایی که لیلا حاتمی بازی کرده هم پیشنهاد میشه!

کتاب:
من خودم یک ماهه که دارم کتاب دزیره رو میخونم و تموم نمیشه! ولی همیشه دوست داشتم کتاب های بورخس و چخوف رو به همون ترتیبی که نوشتن بخونم.

موسیقی:
پیشنهادم تمام آهنگ های سینا حجازی هست.اون وسطا هم سالار عقیلی و علیرضا قربانی و همایون شجریان می چسبه! قبل از خواب هم باخ و بتهوون و ویوالدی گوش بدین :)

درباره ی بازی و مستند پیشنهادی ندارم.ولی تا میتونید تفریح کنید.برید سفر.برید گردش.پاتونو بذارید تو آب چشمه.رو علفا دراز بکشید.آسمونو نگاه کنید.دنبال همدیگه بدویید.مسابقه بذارید.شیطنت کنید.با صدای بلند آواز بخونید.برید کوه،شب برید کف حیاط یا رو پشت بوم دراز بکشید ستاره ها رو ببینید.غذاهای جدید درست کنید.موهاتونو کوتاه کنید،رنگ کنید.یه کار خیلی سخت انجام بدید...


  • مریم

مهمانان عزیز بسه،وقتشه که تشریف ببرید دیگه

اومدید عیادت مریض؟آخه یک ساعت،دوساعت! چه خبره آخه؟

چرا بحث سیاسی اقتصادی می کنید؟چرا انقدر زیاد نمی فهمید؟

یه کم با فرهنگ باشید لطفا

دیوانه شدم


  • مریم

خیلی ممنون از محبت شما دوستان خوبم.

داداشم حالش بهتره

قلباً دعا میکنم خدا تمام مریضا رو شفا بده،خیلی سخته


  • مریم

انگار دارم خواب می بینم

دو روز گذشته مثل یه کابوس تلخ بود.داداشم ظرف ۲۴ ساعت سه بار سکته کرده،آنژیو شده و فنر گذاشتن توی رگ قلبش.یه لخته ی بزرگ تو قلبش دیده شده که غیرطبیعیه و خیلی خطرناک . دکترش گفته احتمالا لخته با دارو از بین میره،اما اگه نرفت باید عمل بشه.فردا مشخص میشه 

خواهش میکنم اگر اینجا رو میخونید براش دعا کنید.

  • ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۲
  • مریم
بد جوری افتادم رو دور فیلم دیدن.چند روزه روزی دو سه تا فیلم می بینم.رمان دزیره رو هم شروع کردم ولی فعلا کند پیش میره.دوس داشتم برم فیلم بارکد رو ببینم.دوستام که ماشالا هیچ کدوم پایه نیستن.امروز یهویی یادم به هم اتاقیای قبلیم افتاد .پیام دادم سارا گفت من میام ولی بعدش باید برم شاهچراغ یه نذر دارم باید ادا کنم.گفتم باشه بریم سینما بعدش منم همراهت میام شاهچراغ.من اینجوری نیستم که خودم مثلا بصورت خودجوش پاشم برم شاهچراغ .ولی اگه یکی بگه بیا بریم نه نمیگم.رفتیم سینما فیلم بارکد رو دیدیم. کلی سرگرم شدیم و خندیدیم .بعدم پیاده رفتیم تا شاهچراغ.اصلا حس زیارت نداشتم.رفتیم داخل یهو حس زیارت اومد.وقتی داشتم زیارت میکردم یهو یه چیزی به دلم افتاد.همینطوری یهویی یه عهدی با خدا بستم.اولش گفتم خدایا فلان چیزو بده به من من قول میدم بعد از اینکه اونو دادی فلان کار رو انجام بدم.دیدم دارم با خدا معامله میکنم. گفتم نه خدا من شروع میکنم فلان کار رو انجام میدم تو هم فلان چیزو بده.یه ذره بهتر شد.کلی کلنجار رفتم با خودم که مریم حالا میتونی تو؟نزنی زیرش؟ تو دلم غوغا بود.وقتی از کنار ضریح اومدم بیرون حالم بدجوری منقلب شده بود.ولی عهد بستم.عهد بستم و پای عهدمم میمونم.از خود خدا خواستم کمکم کنه عهد نشکنم.تا ببینیم خدا چه بخواد و چه بشه
  • مریم
تا حالا مست شدین؟واقعا دارم می پرسم.
من تا حالا مست نشدم ولی فک کنم تا نزدیکیاش رفتم.بارها با گوش دادن و دیدن کنسرت ملاقات با دوزخیان همای شبه مست شدم.در حدی این آلبومشو دوستش دارم که تمام تنم عرق میکنه! سالهاست گرفتارشم.

+میخوام موهامو فر کنم.از این فر شش ماهه ها! ولی میترسم یه کم.موهام بسوزه،یا ناجور شه یا هر چی ...
کسی تجربه ای داره؟

  • مریم
آدم گاهی وقتا از عمق دوستی هاش با خبر نیست.تازه وقتی میره می فهمی چقد دوستش داشتی و کنارش شاد بودی.
یاسمن رو من واقعا دوستش داشتم و دارم.با تمام تفاوت هامون.با تمام اخلاق های خاصمون.وقتایی که میومد خوابگاه و بهم سر میزد رو خیلی دوست داشتم.هیچ وقت بدون هماهنگی نمیومد و این خیلی واسه من خوب بود. چون بهم حس مستقل بودن و زندگی کردن می داد.باعث می شد از جام تکون بخورم و اتاق رو مرتب کنم و یه خوراکی آماده کنم با هم بخوریم.همین که برام مهمون میومد خوب بود.یاسی تنها دوستی بود که گه گاه میومد خوابگاه و بهم سر میزد.
امروز اما،خیلی از من دوره.وقتی تاریخ رفتنش رو گفت خیلی شوکه شدم و گریه کردم.وقتی هم قبل رفتنش تلفنی حرف زدیم بغض کرده بودم و صدام در نمیومد.
حالا حتما رسیده مونترال.زندگی مشترکش رو با هومن شروع کرده.رو تختی سفید خوشکلش رو پهن کرده روی تخت،رومیزی ترمه ش رو انداخته رو میز و داره زندگی میکنه
زندگیش مثل تو قصه ها شد.یهو با نوه ی همکار مامانش که مقیم کاناداست ازدواج کرد و رفت تا زندگی رو یه جور دیگه و یه جای دیگه ادامه بده.ازدواج و مهاجرت.هر کدوم استرس ها و نگرانی های خودشو داره.واقعا براش آرزوی خوشبختی دارم.آرزوی شادی.
دلم یه جوریه. هم خوشحالم هم ناراحت
  • مریم