زندگی بهتر

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

نمی دونم دور و برم داره چه اتفاقی میفته و این خیلی بده! نمی دونم چرا یهو چند نفر باهام بد شدن.نمی دونم اونروز چرا پریسا جزوه ش رو می کشید عقب و نمیذاشت نکات مهم رو قبل از امتحان بخونم.نمیدونم چرا یوسفی انقدر گاگوله!(اینو واقعاً نمیدونم) نمیدونم چرا حالم خوش نیست،چرا پنیر و خیار و گوجه و گردو باهم تموم شدن و فردا باید صبحانه نیمرو بخورم.چرا من حوصله ندارم برم نون سنگک و سبزی خوردن بخرم.چرا از تنهایی و مسوولیت و استقلال و کوفت و زهرمار خسته شدم؟چرا برف نمی باره؟چرا حتی بارون هم نمی باره؟ چرا زینب نمیاد وسایلشو جمع کنه که من بیام تخت پایین؟ چرا دلم واسه خورشت قیمه ی خونگی تنگ شده؟

من از خوابگاه متنفرم،از خونه موندن هم خوشم نمیاد.من تنهایی رو دوست ندارم اما در عین حال نمیخوام کسی کاری به کارم داشته باشه! 

میدونم این گیجی و این حال بد گذراست،اما می نویسم شاید آروم شم... 

ساعت از دو گذشت مریم جان،صبحت بخیر،برو بخواب....

  • مریم

چند وقتی هست که هفت تا هم اتاقی،تبدیل به ۵ تا شدند و از حجم صداهای اتاق فقط به اندازه ی یک اپسیلون کاسته شده.اون دوتا رو با اینکه دوست داشتم اما فراموش میکنم.چون فراموش کردنشون برام بهتره.از بین این ۵ تا هم به دو نفر نزدیکترم.یکی شهرزاد که روحیات و خواسته هاش به من شبیه و از بودن کنارش لذت میبرم.و سارا.احساس میکنم سارا به داشتن فردی مثل من توی زندگیش نیاز داره.خودشم اینو فهمیده چرا که واسه خیلی از کارهاش بطور خصوصی از من مشورت میگیره.من دوست دارم بهش یاد بدم که با دیدن یک مرد هول نکنه و به همه ی مردان اطرافش به چشم یک کیس برای ازدواج نگاه نکنه.دوست دارم به این نتیجه برسه که تا وقتی خودش نباشه و شخصیت و هویتش رو نشناسه  نمیتونه کسی رو جذب کنه.فکر نکنه باید در مقابل مرد ها گارد بگیره. گاهی دائم به فکر اینه که واای آقای کریمی امروز اینو بهم گفت،وای دکتر میرزایی امروز بهم لبخند زد.عاشق این میرزایی شده.استاد جوان و مجردش.آرزوشه که بتونه مخ میرزایی رو بزنه. ولی اصلا از این مدل کارها بلد نیست.حتی نمیتونه از خودش محافظت کنه.درسته که شهرستانیه (مثل من) اما ۴  سال توی شهر بزرگی مثل تهران زندگی کرده. با این وجود چند هفته پیش وقتی عجله داشته که برسه به ترمینال،سوار ماشین مرد غریبه ای میشه و ناخواسته و بخاطر گیر افتادن در معذورات!! اطلاعات شخصیشی خودش رو در اختیار اون مرد قرار میده.بعد هم یه کم میترسه و بقول خودش،بخاطر اینکه اون آقا دست از سرش برداره شماره ش رو میده به آقاهه!!!!! این کارها رو واقعا از روی سادگی و نابلدی انجام میده و قصد خاصی نداره.ینی بیچاره  اصلا توی اون فاز ها نیست. اما پُر از رفتارهایی است که نشان از ناپختگیش داره.بنظر من باید قبل از اینکه ضربه ای بخوره یاد بگیره چطور رفتار کنه و من میتونم یادش بدم.به هر حال به خودش بستگی داره که تا چه حد بخواد کنار هم باشیم وگرنه من اصراری ندارم و وقت هایی هم که عصبانی میشه و میزنه به سرش اصلا دوستش ندارم.

بعداً درباره ی شهرزاد و شاید سایر اعضای اتاق، خواهم نوشت.

  • مریم

بعضی وقت ها، دنیا تبدیل به یک زن جادوگر و خبیث میشه،با ناخن های تیز و بلند.بعد تا میتونه ناخن هاشو میکشه به پشت من و روی بدنم خراش میندازه.من اعتراضی نمیکنم و زیاد دردم نمیگیره.اما یه شب،با یه تلنگر،وقتی همه خوابن،پشتم شروع به سوزش میکنه.انقدر تیر میکشه که اشکم در میاد.تک تک خراش ها منو به گریه میندازن و طوری گریه میکنم که روز بعدم هم خراب میشه!


  • مریم


خدایا،لطفاً یه جوری دهن هم اتاقی های منو سرویس کن.

  • مریم

سه ماهه که دلم هوس بستنی کرده اما یادم میره بخرم.ممکنه دلیل این فراموشی این باشه که تنهایی بستنی خوردن رو دوست ندارم.باید دوستی،عزیزی یا حداقل آشنایی باشه که بشه کنارش بستنی خورد.گاهی وقت ها دلم خیلی چیزها میخواد اما یا فراموش میشه و یا سرکوب.

این روزها شرایطی دارم که توضیحش سخته. یه حرف تا نوک زبونم میاد و دوباره برمیگرده توی گلوم.بعد مثل یه سنگ توی گلوم میمونه و اذیتم میکنه.

فرض کنید یک کفش دارید که خیلی شیک،راحت و زیباست و شما هم خیلی دوستش دارید و برای خریدنش پول زیادی خرج کردید،اما هر بار که میپوشیدش،پاهاتون به سنگ ها گیر میکنه و میخورید زمین.کفش رو کنار میذارید یا با زمین خوردن های پیاپی کنار می آیید؟


  • مریم

چاق و لاغر و کوتاه و بلند و کج و یه وری و زشت و خوشکل

هیچ فرررقی نداره.مهم اینه که مهرش به دل بشینه.قلبش مث آینه باشه.دوست واقعی باشه نه دروغکی. حالا به قدری دلم واسه فاطمه تنگ شده که هر بار،با شنیدن صداش بغض میکنم.

از هر کسی که با قلبم دوستش دارم دورم.گریه داره خیلی!

  • مریم


تا حالا هیچ وقت با همکلاسی خودم هم اتاقی نبودم و از این به بعد هم نخواهم بود.چرا که یکی از همکلاسی های دخترم متاهل و دیگری ساکن شیرازه! اما یادم باشه که با دو نفر که همکلاسی هستند هم،هم اتاقی نشم.چون الان تجربه ش رو دارم.الهام و سارا از اولش که میان اتاق مشغول تشریح و تحلیل وقایع روز میشن.از استاد بگیر تا آبدارچی بخش،همه رو مورد عنایت قرار میدن و بلند بلند میگن و میخندن!آرامش دیگران کاملا سلب میشه و از قضا چیزی هم نمیشه بهشون گفت.

  • مریم


امروز یکی از اساتید با دیدن لبخند همیشگیم گفت هنوز امتحانا روت اثر نذاشتن که دیگه نخندی؟گفتم چرا نخندم خانم دکتر؟تا حالا منو بدون لبخند دیدید؟ گفت مشکل همین جاست.از این مدل آدما هستی که معلوم نیست درونشون چه خبره،چون همیشه لبخند رو لباته!

من دیگه ادامه ندادم اما حرف ایشون درست نیست.همین خندون بودنم باعث میشه اگه کوچکترین مشکل و ناراحتی داشته باشم همه سریع متوجه بشن و همه هم ماشالا به روم میارن!یک بار هم قبل تر ها،یک استاد دیگری سر جلسه ی امتحانش! بهم گفت نذار همه چیز توی صورتت معلوم بشه! خب من بلد نیستم چجوری نذارم و اصلا نمیدونم ایرادش چیه؟ حالات روحی من رو میشه با نگاه کردن به صورتم تشخیص داد.خب بهتر! اما از اون سوالای بعدش که چرا ناراحتی و ... زیاد خوشم نمیاد.


  • مریم


دوباره پای چشام گود افتاده و صورتم لاغر شده.دیروز خاله م گیر داده بود که نکنه مشکلی داری :)) مامانمم امروز سر سفره به غذا خوردنم دقت میکرد و هی تیکه های جوجه رو میذاشت تو بشقابم.بعد از اون طرف فاطمه میگفت جدیدنا خیلی ناز میکنی!دوباره مامان میگفت حالا اگه غذا نمیخوری لااقل میوه زیاد بخور تا پای چشات گود نشه !
حالا من موندم واقعا،چه ربطی داره؟ چرا فقط به چشما توجه میکنن؟من اضافه وزن دارم اصلا!


  • مریم


نمی دونم این چه عادت بدیه که دچارشم.دقیقه نودی هستم.خب میدونم فقط من نیستم که اینجوریم ولی من دیگه شورشو درآوردم.درس دقیقه ی نود.کلاس دقیقه ی نود.ترجمه دقیقه ی نود.حرفای مهم دقیقه ی نود.زشته خب.اذیت میشم گاهی.بعد خودمو سرزنش میکنم.آخرشم میگم حقته،میخواستی آدم باشی بیچاره.وقتتو الکی تلف میکنی بعد دقیقه ی آخر کاسه ی چه کنم دستت میگیری.
مثلا همین الان،این لپتاپو کول کردم آوردم خونه که بشینم مقاله ترجمه کنم.یا مثلا کتاب شکم و لگنم که تو کیفمه و من سعی میکنم سراغ اون زیپ از کیف نرم.یه حسیه که سوقم میده به طرف تنبلی.به اینکه تا حالا از عهده ش بر اومدی الانم میتونی.استدلالم میکنم واسه خودم.خیر سرم البته.
یه سری عوامل هم هستن که جلوی کارامو میگیرن.بنظر من دلیلی نداره هر دفه که من میام خونه،مامان،محبوبه اینا رو دعوت کنه.نباید همه ی مهمونی ها به آخر هفته موکول بشه.بعد یه جوری هم هست که اگه مهمونی رفتم حتما باید ظرفا رو بشورم.نه اینکه کسی مجبورم کنه.نه.خودم دلم نمیاد.میگم بنده خدا زحمت کشیده غذا درست کرده حالا باید کمک کنم.بهترم هست اینجوری.نه حوصله ی بحث های سیاسی اقتصادی آقایون رو دارم.نه حرفای بابام.نه حرفای خانما.واقعا حوصله شونو ندارم.همون بهتر ظرف بشورم و به خودم فک کنم.خب اینا خستگی میاره....وای دارم بهونه میارم...عاقا من تنبلم.والسلام


  • مریم