دلش گرم نیست
روزی روزگاری یه دختری بود که اسمش مریم بود.مریم خیلی سر در گم بود.سردرگمیش به آینده ش مربوط می شد.به گزینه هایی که واسه تحصیلات پیش رو داشت.یه دلش میگفت دکترا امتحان نده،یه دلش میگفت امتحان بده،لااقل یه پولی میدن،گذران زندگی راحتتر میشه.یه دلش میگفت اپلای کن برو یه کشور دیگه رشته ی خودتو ادامه بده،یه دل میگفت نه برو یه کشور دیگه پزشکی بخون! یه دل دیگه شم میگفت همین جا دوباره کنکور بده پزشکی بخون!
دو دل که چه عرض کنم،چند دل شده بود. استادش میگه دکترا امتحان بده برو اصفهان یا تهران.اگه هم میخوای دوباره کنکور بدی برو دندون پزشکی بخون.ولی مریم تهران و اصفهان دوست نداره.شیراز رو دوست داره.گرچه شیراز براش چیزی نداشته هیچ وقت،ولی نمیتونه ازش جدا شه.تازه دندون پزشکی هم دوست نداره،فقط پزشکی!
یکی از استاداش بهش گفته من اگر برگردم عقب صد در صد راهمو عوض میکنم. تازه این استادش خیلی هم دنیا دیده ست! یکی از استاداش هم بهش گفته اپلای کن برو من پشتتم.حتی رضایت بابات رو هم برات میگیرم.
مریم گیج شده،تکلیفش معلوم نیست.اصلا هدف خیلی محکم و خاصی نداره.بعضی وقتا میگه ولش کن به همین کم راضی میشم.بعضی وقتا خودش رو تو محوطه ی دانشگاه مک گیل می بینه.بعضی وقتا روپوش پزشکی تنشه.بعضی وقتا تو آزمایشگاه داره استم سل استخراج میکنه،بعضی وقتا هم داره تدریس میکنه!
یه طوری شده انگار نمیتونه ده سال بعدش رو تصور کنه،تلاش میکنه تصور کنه اما هیچی نمی بینه.
مریم حمایت خانواده ش رو اونجوری که باید نداره.انگیزه ی کافی نداره، نمیدونه میخواد به کجا برسه.فقط خوشش میاد پیشرفت کنه.
دلش به هیچ جا گرم نیست.نمیدونه این تلاشا واسه چیه؟واسه کیه؟
+جو بیان خیلی عشقی شده،یکی دو روزه هر چی پست میخونم راجع به عشقه:)
- ۹۵/۱۰/۱۶