زندگی بهتر

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

میخواستم بیام براتون بنویسم که مامان و مخصوصا بابام خیلی نگران ازدواج من هستن و هرچند وقت یه بار که میرم خونه تا منو می بینن یادشون میفته به مجرد بودن من و ابراز ناراحتی میکنن که دیگه داره دیر میشه.... و براتون کلی افاضات بکنم که من خودم فکر نمی کنم داره دیر میشه و دوست ندارم ازدواج کنم و کلی فلسفه ببافم و آخرش حق رو به خودم بدم اما الان توی راهرو یکی از این دانشجوهای ارشد سرگردون رو دیدم که سر صبحی از من میپرسه امتحان دکترا ندادی؟ چرا؟ نمیخوای هیچوقت درس رو ادامه بدی؟ میخوای همینطوری کار کنی؟ و فکر و ذهنم رفت یه سمت دیگه ...

در جواب اون سوالش که گفت چرا امتحان ندادی گفتم "دوست نداشتم" که یه بیان دیگه از همون دلم نخواست خودمونه و بقیه ی سوالا رو هم با نگاه منزجرانه و عاقل اندر سفیه و کم محلی پاسخ دادم. من موندم واقعا بعضیا کی میخوان سرشونو از زندگی آدم بکشن بیرون؟ من به چند نفر باید جواب پس بدم؟ 

اما...

من وقتی کنکور کارشناسی دادم با علاقه رشته ی بیولوژی رو انتخاب کردم و تمام فکرم این بود که از ایران برم و یه جای خفن دکترا بگیرم. یعنی مهاجرت تحصیلی از همون هجده نوزده سالگی جزئی از برنامه های من بوده. اما خب انقدر درس خوندن رو کش دادم و بعد هم رفتم ارشد یه رشته ی سخت که به زور سه ساله تموم شد رو گرفتم که دور شدم از هدفم. حالا اما دارم تلاش میکنم ببینم خدا چی میخواد. اینا رو نمیتونم به اطرافیانم بگم.

و اینکه دو پست قبل از این از دغدغه هام نوشته بودم، از فشارهای روحی. از راننده سرویس و صاحبخونه و نگهبان سر کوچه و همکارم نالیده بودم . حالا که فکرشو میکنم میبینم همه تا حد زیادی حل شدن. نه اینکه راهکار خاصی بوده برای حلشون، فقط بی توجهی و عوض کردن اولویت ها و دایورت کردن بعضی افراد به بعضی احشاء داخلی بدن قضیه رو ساده کرد.


  • مریم