زندگی بهتر

۱۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

 مگه انتخابات از ساعت 1 بامداد روز جمعه شروع شده بود که ساعت 12 تمومش کردن؟ 





  • ۵ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۲۱
  • مریم

باید برای درمان گریه های شبانه م یه کاری کنم.دیگه کم کم نزدیک به یک ساله که دچار این دردم :(((

اینو اینجا مینویسم که یادم بمونه من نیاز دارم با یه روان درمانگر راجع به این وضعیت صحبت کنم 

شاید اگر تو این یک سال با کسی درباره ی علت اصلی این گریه ها حرف زده بودم،الان وضعم این نبود. اما حیف کسی که بشه باهاش حرف زد نبود و نیست! 

  • ۲ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۵۹
  • مریم


دلم براش تنگ شده بود و دوست داشتم صداشو بشنوم و باهاش حرف بزنم

اما انگار جایی بود و گوشی رو برنداشته قطع کرد...




  • ۴ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۳۱
  • مریم

دوستم مدیر گروه بخش علوم آزمایشگاهی یک دانشکده ی کوچیک اما دولتی در یکی از شهرستان هاست.به یه نیرو برای تدریس درسی که من خوندم نیاز دارن.راه درست و قانونی اینه که به گروه ما اعلام نیاز کنن تا مدیر گروه ما یکی از دانشجویان رو براشون بفرسته. براشون مهم نیست طرف ارشد میخونه،دکترا یا هرچی! دانشجویی که میفرسته هم تجربه کسب میکنه هم پولی در میاره و هم سابقه ی تدریس در رزومه ش خواهد داشت و چی از این آخری بهتر؟

دوستم از راه قانونی وارد شده اما مدیر گروه ما بهش اعلام کرده که ما خودمون از دانشجوهامون استفاده میکنیم و نیرو نداریم !!!!!

من هیچ دیدی از مدیر گروهمون به دوستم نداده بودم.دوستم میگفت مریم این زن چرا انقد مغرور و از خود راضی بود؟ چرا اینطوری با من صحبت کرد؟ تمام گروههای دانشکده با من همکاری کردن تنها گروهی که چنین جوابی به من داده گروه شماست

گروه ما پر از دانشجوی ارشد و دکتراست.تقریبا همه جویای کار هستن.بعد خانم مدیر گروه اینجوری دانشجوهاش رو ساپورت میکنه!

قرار بود من برم با یکی از اساتیدم صحبت کنم که منو راهنمایی کنه برای گرفتن این شغل.حالا این شرایط پیش اومده.دوستم میگه اگه رفتی پیش استادت این قضیه رو مطرح نکن! من مونده م چه کنم.دو راه به ذهنم میرسه:

 برم پیش استادم و حتما این موضوع رو هم عنوان کنم.

 برم پیش معاون پشتیبانی دانشکده،بگم جویای کارم ،شرایط خودم رو براش توضیح بدم و گریزی غیر مستقیم  هم به موضوع پیش آمده بزنم


خیلی وقت پیش ها تصمیم گرفتم برم پیش معاون پشتیبانی،حالا که این موضوع هم پیش اومد عزمم جزم تر شده.اما میترسم عجله کرده باشم

راه سومی هم شاید باشه.اول برم پیش معاون پشتیبانی،بعد برم پیش استادم.

امان از بیکاری...

از بین کاندیدا کدومشون بود میگفت من اشتغال زایی میکنم؟ :))

  

  • ۶ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۴۷
  • مریم


یک- با خودم میگم بیا خودتو غرقِ این غم کن ،بعد هم عزاشو بگیر ،موهاتم خواستی میتونی کوتاه کنی ،فقط تمومش کن

 دو- با خودم میگم قوی باش و نذار موضوعی که از ابتدا هم ساخته ی ذهن خودت بود و با خیالپردازی هات بهش دامن زدی بهت آسیب بزنه

سه- با خودم میگم دوباره شروع کن و تکه های یخ رو دونه دونه بذار روی قلبت




+خیلی بده که میام اینجا این جملات نامفهوم رو مینویسم.اما چه کنم که گوش دیگری برای شنیدن این حرف ها سراغ ندارم



  • ۳ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۳۶
  • مریم

سه روز خوابگاه نبودم گلدونام پشه زده :(
این پشه های کوچیک واسه من و گل هام  معضلی شدن
عمه م میگه وایتکس بریز تو خاکش پشه ها میمیرن،ولی من چطوری میتونم همچین ریسکی بکنم؟ اصلا درسته که آدم به حرف عمه ش گوش بده ؟:))

بعد تازه گلدونای قبلی رو مطمئنم که پشه از خاکشون بود.یعنی تو خاکه یه سری کرم های ریز بود که بعدا تبدیل به پشه شدن.اما این سری رفتم خاک مرغوب خریدم و مطمئنم منشا پشه ها از بیرونه
فردا صبح تا ظهر میذارمشون تو بالکن. اگه با آفتاب گرفتن درمان نشدن باید یه فکر اساسی بکنم براشون

 و اما 
مریم درسخون میشود
انقد که این ترم درس نخوندم،اصلا نمیدونم جریان از چه قراره.دم استادای سخت گیر گرم.همون به زور وادارمون کنن بخونیم بهتره.با بیش از ربع قرن سن هنوز باید زور بالا سرم باشه :دی
کتابمو دانشکده جا گذاشتم،مجبور شدم برم از یکی از هم رشته ای هام که البته دکترا میخونه کتاب قرض بگیرم.کتاب رو خورده. کتابش که اصلا جلد نداره.کلا خودشو از شر جلد ضخیم و بدچغر کتاب خلاص کرده.وسوسه شدم جلد کتابمو بکنم! بعد جای جای کتاب نکته و یادداشت نوشته،زیر جمله ها خط کشیده.اینا رو که دیدم  هم شرمم شد هم هوس درس خوندن به سرم زد.
من کلا آدم درسخونی نیستم.حوصله م نمیشه.بیشتر سر کلاس گوش میدم درس رو.از هوشم استفاده میکنم:دی
شب امتحانی هم هستم.ولی درس خوندن رو دوست دارم.این که ساعت ها غرق درس بشی خیلی لذت بخشه.مخصوصا این ترم من نورو دارم که خوندنش خیلی حال میده و قراره همینو ادامه بدم در مقاطع بعدی

بابام تشویقم کرده دکترا بخونم.نمیدونه چه آشی براش پختم که :))





  • ۳ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۲
  • مریم

بابام هنوزم که هنوزه وقتی منو با روپوش سفید می بینه میگه " این همه زحمت کشیدی ولی ای کاش پزشکی خونده بودی! حیف! "


+دو سه سال پیش بود، به بابام گفتم باباجون اگه خیلی پزشکی دوس داری ،درس بخون ،کنکور بده ،پزشکی بخون خب! یه یکسالی بود حرف از پزشکی نمیزد دیگه ،فک کنم باز دوباره دلش هوس جمله های "نرمشی کوبشی" کرده :))

+من زخم باز می بینم تا دو روز حالم بده!


  • ۵ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۱۱
  • مریم

خدایا

اوکی 

حتماً صلاح ندونستی دیگه...

لابد یه چیز بهتر واسم اون پشت مشتا قایم کردی و سر فرصت رو میکنی! 

من قدر داشته هامو میدونم،اما منکر نداشته هامم نیستم.نداشته هایی که تو فقط میتونی برام جورشون کنی،یه چیزایی از عهده ی خودم بر نمیاد خب

از من چه توقعی داری؟ 




  • ۵ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۲۵
  • مریم


مدت ها بود واسه زندگیم هدف نداشتم،یه هدف درست و حسابی! حالا دوباره دارم به دوران اوج خودم برمیگردم.

دوران تلاش واسه رسیدن به هدف!

باید لذتش رو چشیده باشی تا بدونی دارم از چی حرف میزنم

  • ۵ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۶
  • مریم

گوگل ارث اومده التماس که جان عزیزت دست از سر من بردار

جایی نیست سرک نکشیده باشم :)) 


شما اگه میخواستین مهاجرت کنین ،کدوم کشور رو انتخاب میکردین؟ 

کدوم شهر؟

و چرا ؟


  • مریم