زندگی بهتر

چقدر خونه خوبه

چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۵۳ ب.ظ

چند شب پیش هر کاری کردم خنده ی مامان و بابامو یادم بیاد نشد.خیلی عجیب بود.از خودم بدم اومد.انقدر خودمو درگیر کرده بودم که وقت نمیشد بیام خونه.ولی دیشب تصمیمم رو گرفتم.تا الان سابقه نداشته وسط امتحانات بیام خونه.ولی اینبار نتونستم. انگار اتاقم اندازه ی یه قوطی شده بود.انگار دیوارهای خوابگاه چنگ میکشید به دلم.

حالا بعد از دو ماه اومدم خونه،مامانم خیلی خوشحال شد.منو گرفت بغلش و کلی بوسید.میشد فهمید چقد دلش برام تنگ شده بوده.منم دلم براش تنگ شده بود.کلا دلم واسه همه جز داداشم تنگ شده بود.

تو راه که داشتم میومدم یادم به چالش جولیک افتاد.خیلی دوست داشتم شرکت کنم. 

گرچه کار خاصی نکردم ولی مامانم خیلی خوشحال شد.

روح مادر جان بهارت شاد جولیک جان :)

  • ۹۵/۱۰/۲۹
  • مریم

نظرات  (۲)

  • ♫ شباهنگ
  • منم فردا میرم
    انقدر خسته ام که حتی توانِ خونه رفتن هم ندارم از خستگی
    پاسخ:
    خیلی خوب درکت میکنم،مخصوصاً چون راهت دوره :)
    ولی وقتی برسی خونه یه مقدار از خستگیت در میره،فقط یه مقدار البته:دی
    اتفاقا الان میخواستم یه پست دوباره ی خستگیم بذارم:))

    :) 

    + چرا دلتون واسه داداشتون تنگ نشده بود ؟
    پاسخ:
    چون مثل سابق دوستش ندارم :(

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">