زندگی بهتر

دیروز برای انجام مراحل اداری مربوط به کارم گذرم به حراست دانشگاه افتاد. منشی دفتر فرمی رو بهم داد بلند بالا، که باید تمامی اطلاعات خصوصی خودم و خانواده م رو براشون مینوشتم. یه قسمتی هم داشت تحت عنوان روابط که ازم خواسته بود اسم، شماره تلفن و شغل دقیق چهار تا از دوستان صمیمی و نزدیکم رو بنویسم. هر چی فکر کردم حتی یه نفر هم به ذهنم نرسید.هیچ کس!

از خودم تعجب کرده بودم که آخه چرا؟ اصلا چطور شد که من به اینجا رسیدم؟ دوستامو از ذهنم میگذروندم و از خودم میپرسیدم ما با هم صمیمی هستیم؟ چقدر از همدیگه میدونیم؟ اون بیشتر از من میدونه یا من بیشتر از اون؟نهایتا به منشی دفتر گفتم آقا ببخشید من دوست صمیمی ندارم!! گفت حالا صمیمی هم نبود اشکالی نداره و نجاتم داد از اون وضعیت.

اتفاق جالب بعدی این بود که اسم هم خونه م که هنوز یک ماه نیست باهاش آشنا شدم رو نوشتم اول لیست و نمیدونم چرا این کار رو کردم!!!

  • مریم

  • مریم

تقریباً هر شب حدود یک ساعت دوچرخه سواری میکتم و آخر کار هم چند دقیقه ای رو به آسمون خدا دراز میکشم و به حال و آینده م فکر میکنم.

امشب وقتی ستاره های آسمون رو همراه با آرزوهام میشمردم ،یه دسته کبوتر سفید درست از بالای سرم رد شدن.انقدر این تصویر برام جالب و باور نکردنی بود که چند بار پلک هامو به هم زدم ببینم خطای دیده یا واقعا کبوترن.

به فال نیک گرفتم و درود فرستادم به روان احتمالا پاک اون کفتر بازی که این کبوترا رو پر داده بود تو آسمون شب من :)

  • مریم


کاش من و تو 

دو جلد از یک رمان عاشقانه بودیم

تنگ در آغوش هم

خوابیده در قفسه های کتابخانه ای روستایی

گاهی تو را

گاهی مرا

تنها به سبب تشدید دلتنگی هامان

به امانت می بردند


+عباس معروفی



  • مریم

دو تا ویژگی خیلی بد دارم من:

1-اگر کسی از چشمم افتاد برای همیشه افتاده.آدم ها رو دوست دارم،خوبم،صبورم،اما امان از وقتی که از یکی بدم بیاد،دیگه اصلا تو دایره ی دیدم نیست،انگار از اول وجود نداشته!!!

2-اگر از طرف کسی که تو زندگیم آدم مهمیه و براش ارزش قائلم، مورد کوچکترین بی توجهی قرار بگیرم،بشدت دپرس و عصبی میشم.در خودم فرو میرم و تا ساعت ها کسی نمیتونه به وضعیت عادی برم گردونه 

  • مریم

 مگه انتخابات از ساعت 1 بامداد روز جمعه شروع شده بود که ساعت 12 تمومش کردن؟ 





  • ۵ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۲۱
  • مریم

باید برای درمان گریه های شبانه م یه کاری کنم.دیگه کم کم نزدیک به یک ساله که دچار این دردم :(((

اینو اینجا مینویسم که یادم بمونه من نیاز دارم با یه روان درمانگر راجع به این وضعیت صحبت کنم 

شاید اگر تو این یک سال با کسی درباره ی علت اصلی این گریه ها حرف زده بودم،الان وضعم این نبود. اما حیف کسی که بشه باهاش حرف زد نبود و نیست! 

  • ۲ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۵۹
  • مریم


دلم براش تنگ شده بود و دوست داشتم صداشو بشنوم و باهاش حرف بزنم

اما انگار جایی بود و گوشی رو برنداشته قطع کرد...




  • ۴ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۳۱
  • مریم

دوستم مدیر گروه بخش علوم آزمایشگاهی یک دانشکده ی کوچیک اما دولتی در یکی از شهرستان هاست.به یه نیرو برای تدریس درسی که من خوندم نیاز دارن.راه درست و قانونی اینه که به گروه ما اعلام نیاز کنن تا مدیر گروه ما یکی از دانشجویان رو براشون بفرسته. براشون مهم نیست طرف ارشد میخونه،دکترا یا هرچی! دانشجویی که میفرسته هم تجربه کسب میکنه هم پولی در میاره و هم سابقه ی تدریس در رزومه ش خواهد داشت و چی از این آخری بهتر؟

دوستم از راه قانونی وارد شده اما مدیر گروه ما بهش اعلام کرده که ما خودمون از دانشجوهامون استفاده میکنیم و نیرو نداریم !!!!!

من هیچ دیدی از مدیر گروهمون به دوستم نداده بودم.دوستم میگفت مریم این زن چرا انقد مغرور و از خود راضی بود؟ چرا اینطوری با من صحبت کرد؟ تمام گروههای دانشکده با من همکاری کردن تنها گروهی که چنین جوابی به من داده گروه شماست

گروه ما پر از دانشجوی ارشد و دکتراست.تقریبا همه جویای کار هستن.بعد خانم مدیر گروه اینجوری دانشجوهاش رو ساپورت میکنه!

قرار بود من برم با یکی از اساتیدم صحبت کنم که منو راهنمایی کنه برای گرفتن این شغل.حالا این شرایط پیش اومده.دوستم میگه اگه رفتی پیش استادت این قضیه رو مطرح نکن! من مونده م چه کنم.دو راه به ذهنم میرسه:

 برم پیش استادم و حتما این موضوع رو هم عنوان کنم.

 برم پیش معاون پشتیبانی دانشکده،بگم جویای کارم ،شرایط خودم رو براش توضیح بدم و گریزی غیر مستقیم  هم به موضوع پیش آمده بزنم


خیلی وقت پیش ها تصمیم گرفتم برم پیش معاون پشتیبانی،حالا که این موضوع هم پیش اومد عزمم جزم تر شده.اما میترسم عجله کرده باشم

راه سومی هم شاید باشه.اول برم پیش معاون پشتیبانی،بعد برم پیش استادم.

امان از بیکاری...

از بین کاندیدا کدومشون بود میگفت من اشتغال زایی میکنم؟ :))

  

  • ۶ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۴۷
  • مریم


یک- با خودم میگم بیا خودتو غرقِ این غم کن ،بعد هم عزاشو بگیر ،موهاتم خواستی میتونی کوتاه کنی ،فقط تمومش کن

 دو- با خودم میگم قوی باش و نذار موضوعی که از ابتدا هم ساخته ی ذهن خودت بود و با خیالپردازی هات بهش دامن زدی بهت آسیب بزنه

سه- با خودم میگم دوباره شروع کن و تکه های یخ رو دونه دونه بذار روی قلبت




+خیلی بده که میام اینجا این جملات نامفهوم رو مینویسم.اما چه کنم که گوش دیگری برای شنیدن این حرف ها سراغ ندارم



  • ۳ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۳۶
  • مریم