زندگی بهتر

از اول مرداد که پست قبلی رو نوشتم تا الان کلی اتفاق خوب برام افتاده که نوشتنش اینجا واجبه:)

اون پوزیشن دکترا رو ناباورانه بدست آوردم با بورسیه ی کامل و دانشگاه رو ثبت نام کردم و با کلی تلاش و حرص خوردن وقت سفارت گرفتم و بلیط گرفتم و خرید کردم و چمدون پیچیدم که آخر همین هفته رهسپار ایتالیای زیبا بشم:)

حالا بماند که ویزام هنوز نیومده:))

سفارت بد عهدی کرده و در بدترین حالت باید بلیطمو  با یه جریمه ی دو میلیونی کنسل کنم و یه بلیط گرونتر واسه هفته ی بعد بگیرم! ولی مهم اون اتفاق شیرین رفتنه که داره رخ میده:)

 

این وسط از کارمم انصراف دادم و رها شدم از اون دیوونه خونه! مدیر گروه بجای اینکه خوشحال باشه که دانشجوی سابق و کارمند حال حاضرش پذیرش دکترا گرفته، میگفت نمیشه بری و باید وایسی فلان کار رو انجام بدی و از این چرت و پرتا! نیم ساعت بحث کردم باهاش تا آخرش نامه ی خروجم رو امضا کرد و بعد بدون خداحافظی دانشکده رو ترک کردم. 

فقط از دو تا آبدارچی ها و همکارم که منتظره "امام زمان ظهور کنه تا تمام اروپا مال خودمون بشه و با پای پیاده بریم اروپا" خداحافظی کردم. 

 

از خونه ی خواهرم که یکی از پر حاشیه ترین دوران زندگیمو توش داشتم اسباب کشی کردم و اومدم شهرستان خونه ی خودمون که هفته های آخر رو با خانواده باشم و فامیل رو ببینم.

 

 

فک نمیکنم تا حالا تو این وبلاگ خبرای به این خوبی نوشته باشم:)

خوشحالم و این خوشحالی حق منه. بعد از این همه دهن سرویسی و سختی هایی که کشیدم، حالا میرم که یه شروع جدید داشته باشم و زندگی جدیدی رو با عشق شروع کنم:)

 

 

 

  • مریم

نترسید، نیومدم دوباره ناله کنم:))

عرضم به حضور انورتون که این روزا داره با هیجان مثبت طی میشه و بالاخره برای یکی از اپلیکیشن هام دعوت به مصاحبه شدم و آلاگارسون نمودم و نشستم پای لپتاپ و دو ساعت به بونجورنو و چائو و اکسپریمنته گفتن ملت گوش دادم تا نوبتم شد و طی سه دقیقه فقط تونستم مقدمه ی کارمو بگم و خلاص.

ظاهرا که خوشحالم ولی ته دلم امید ندارم قبول بشم. برعکس اطرافیان که کلی جو دادن و دل منو خوش کردن. حالا نتایج که اومد میام یه دل سیر براتون حرف میزنم.

همین وسطا هم به زندگی مجردی مستقلی که برای خودم درست کرده بودم پایان دادم. الکی خوشحال نشید. ازدواج نکردم. فقط بعد از رخ دادن یکسری مسائل عجیب غریب و فضایی در منزل قبلی، تصمیمم بر این شد که با خانواده ی خواهر بزرگه م که تازه به شیراز نقل مکان کردن، زندگی کنم. یعنی مجبور شدم دیگه! و راستش خیلی هم خوشم نیومده از این کارم. خب سخته بعد از نه سال برای خودم زندگی کردن، که هر وقت دوس داشتم خوابیدم و بیدار شدم و رفتم و اومدم حالا یهویی اینجوری شده که عصرا که دارم میرم پیاده روی ازم میپرسن کجا داری میری !!!

اما دیگه باید سازش پیدا کنم و تلاش کنم برای بهبود شرایط زندگیم. الان که یه کم برگشتم عقب اما امیدوارم این برگشت به عقب مقدمه ی یه جهش اساسی باشه.

البته اینم بگم که همه ی این اتفاقاتی که داره توی زندگیم میفته بعلاوه ی کرونا، منو یه کم آروم تر کرده و این خوبه. زندگی داره واقعیت خودشو به من نشون میده و باعث میشه زیاد جدیش نگیرم.

ولی حالا علی الحساب شما دعا کنید که من پذیرش بگیرم و برم

 

 

  • مریم

این روزها دارم یه نفس راحت میکشم. بعد از ظهرها که میرسم خونه، بعد از دوش آب سرد، یک ساعتی رو میخوابم (این یعنی خیلی بیکارم). من از اول قرنطینه تصمیم گرفتم کارایی که از قبل موندن یا برنامه هایی که به درد آینده م میخورن رو انجام بدم. بهمین خاطر یه برنامه ریختم و اول شروع کردم به نوشتن یه مقاله ی مروری که از قبل هماهنگی هاشو با یه استاد ایتالیایی انجام داده بودم. خب من تا حالا مقاله ی مروری ننوشتم و بعنوان اولین تجربه و بدون آموزش قبلی میتونم بگم که خوب پیش رفتم. در کنارش مقاله ی ارشدم که از سال 97 مونده رو هم دوباره باز کردم و روش کار کردم و فرستادم برای اساتید. تو این فاصله تا استاد ایتالیایی و این دوتا تحفه ی ایرانی جواب بدن شروع کردم یه پروپوزال نوشتم برای استاد ایتالیایی که خیییلی کار سختی بود. حدود 25 تا ایمیل رد و بدل شد و یه مصاحبه ی اسکایپ هم داشتیم تا من بالاخره تونستم با کمکشون این پروپوزال رو بنویسم. سختیش اینجا بود که با موضوع آشنایی نداشتم و وقتم هم خیلی محدود بود. باید یه عالمه مقاله میخوندم و چیزای جدید یاد میگرفتم و ایده میدادم و مینوشتم. خودم تشبیهش میکنم به یاد گرفتن یه زبان جدید در مدت محدود. خب استاد ایتالیایی خیلی کمک کرد وگرنه عمرا نمیتونستم به این خوبی انجامش بدم. 

شانسی که این وسط آوردم همین کرونا بود که باعث تعطیلی و بعدشم شیفتی سر کار رفتنمون بود. چند تا از شیفتامو هم مرخصی گرفتم و تعطیلاتمو پیوسته کردم. تو تعطیلات رفتم خونه (شهرستان) و خداروشکر دیگه نمیخواست واسه خرید و آشپزی وقت تلف کنم. تفریح و کوه و در و دشتمم به جا بود :))

خلاصه کرونا و قرنطینه تا الان برای من فرصت های خیلی خوبی درست کرده و منم واقعا سعی کردم نهایت استفاده رو ببرم. امیدوارم به اون نتیجه ای که شایسته ی این تلاش هاست برسم.

سر کار اما طبق معمول وضع مناسبی ندارم. کار کردن تو این مملکت حرومه بخدا. من واقعا توصیه میکنم اگر کسی برنامه و آپشن داره برای سر کار رفتن حتما حتما دنبال کاری باشه که رئیس مستقیم نداشته باشه. بنظرم حتی شده در آمد کمتری داشته باشین اما این موضوع رو در نظر بگیرید (البته منم شانسم خورده به یه جو سمی و رئیس بیشعور. شاید همه مث من نباشن). آخ که اگر بخوام داستان های اینجا رو بگم میشه مثنوی هفتاد من. فقط همینو بگم که زمانی که من کارمو شروع کردم لیست حضور غیاب دانشجوها سر و ته بود. یعنی روی کاغذ بجای اینکه از بالای کاغذ شروع کنن و یک بالای صفحه باشه، یک پایین صفحه بود و از پایین میومد بالا. خدا شاهده!!! سالهای سال لیستشون همین بوده. شما حالا همینو تعمیم بدین به بقیه ی چیزا. اصلا بذارین عکس لیست رو بذارم اینجا ببینید :))) ضمن اینکه من کجکی عکس نگرفتم، ذاتا کجه:)))

من از ته دلم آرزو میکنم دانشجوها برگردن، فشاری که رئیسم و همکارم بهم وارد میکردن با ارتباطی که با دانشجوها داشتم تعدیل میشد. واقعا دلم براشون تنگ شده، حتی دلم برای اون زبون درازا و بچه پر رو هاشونم تنگ شده. مطمئنم اون عوضیا هم دلشون واسه من تنگ شده:)) چون من خیلی سر به سرشون میذاشتم و کرم میریختم. با این حال ازم حساب میبردن و هیچوقت پاشونو از گلیمشون درازتر نمیکردن. سر امتحانای عملی هم البته خیلی هواشونو داشتم. میومدن التماس که تو رو خدا میشه شما هم بیایید سر جلسه؟ مایه ی آرامششون بودم. امتحانای بچه های پزشکی یه چیز خاصیه. مخصوصا تو دیوونه خونه ای مثل اینجا! اگر روز امتحان بیایید ببینیدشون ممکنه اشک تو چشماتون جمع بشه از دیدن وضعیت بچه ها. من حتی گاهی دخترا رو بغل میکردم که استرسشون بریزه.

اگه بخوام یه کم درباره ش توضیح بدم اینه که بچه ها یک ساعت قبل از امتحان تو یه اتاق کوچیک قرنطینه میشن. همراه داشتن موبایل، اسمارت واچ و حتی گاهی کتاب و جزوه ممنوعه. تو این مدت بچه ها به هوای آزاد، آب و سرویس بهداشتی دسترسی ندارن:(  از سختی درس های بخش ما که بگذریم، امتحان ایستگاهی برگزار میشه و توی سالن تشریح. پس باید روپوش،ماسک و دستکش بپوشن. هر ایستگاه دو تا سوال داره و در بهترین حالت 50 ثانیه وقت داره.  اتمام وقت هر ایستگاه با یه زنگ پر سرو صدا اعلام میشه که خود این زنگ همیشه مورد اعتراض بچه ها بوده چون واقعا صداش ناجوره. 30 تا 40 تا سوال رو باید جواب بدن. فرصت برگشت و تصحیح وجود نداره و خیلی ها به راحتی این درس ها رو میفتن. بعد از امتحان هم حدود 20 دقیقه قرنطینه میشن و بعد میتونن برن.

 

خلاصه دانشجوی پزشکی برای من خیلی قابل احترامه و همیشه هم گفتم مقایسه ی رشته ی پزشکی با تاپ ترین رشته های مهندسی قیاس مع الفارقه. 

 

برم که به کارام برسم. داریم این بیغوله رو مرتب میکنیم. میخوام وقتی از اینجا رفتم یه اثر خوب به جا گذاشته باشم از خودم:)

 

 

  • مریم

نوشتن توی وبلاگم رو باید جدی تر بگیرم. انگار گره گشاست. خدا خودش کمک کرد. کمک که نه، مثل همیشه برام معجزه کرد. مامانم میگه هم دعای من و باباته هم تلاش خودت. 

الان قفلم هنوز. ولی طی همه ی این داستانا، فهمیدم باید روی خودم بیشتر کار کنم که در مواجهه با مشکلات آرامش خودمو از دست ندم و با اطمینان بیشتری رو به جلو حرکت کنم. باید فکر کنم بهش، مشورت بگیرم و شخصیت خودمو بهبود بدم.

 

این روزا هم اغلب سرم توی لپتاپه و دارم مقاله میخونم. از آخرای اسفند تا الان فقط سه روز رفتم سر کار و بقیه ی روزا رو روی مقاله ی ارشدم کار کردم و یه مقاله ی دیگه رو تا یه جایی نوشتم. یه کم زبان خوندم و آشپزی کردم و تا تونستم خوابیدم. 

پیش رو کلی مقاله دارم بخونم و چند تا پروپوزال بنویسم و مهمتر از همه اینکه خودمو آماده کنم واسه آزمون آیلتس که ازش واسه خودم یه غول بزرگ ساختم. 

از احوالپرسیتون و پیشنهادهای کمکتون هم خیلی ممنونم

امیدوارم بتونم بیشتر بنویسم و این دوستی های قشنگ وبلاگی رو حفظ کنم. 

  • ۳ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۴۹
  • مریم

بیشتر شبیه یه شوخیه این زندگی بهتر. میدونم همیشه غر و ناله هامو میارم واستون، ولی حقیقت اینه که همیشه نوشتن مخصوصا اینجا برای رسیدن به یه آرامش نسبی کمکم کرده. 

وقتی می بینم چطور در برابر مشکلاتم ضعیف و شکننده م و همزمان  انقدر مغرورم که نمیتونم از کسی کمک بخوام از خودم بدم میاد. دیشب داشتم فک میکردم نکنه این همه سال ادای آدمای قوی و مستقل رو در میاوردم. آخه آدم قوی که وقتی با مشکل روبرو میشه گریه نمیکنه. راه حل پیدا میکنه و مث کوه پای حل مشکلاتش می ایسته. 

نمیگم اصلا اینجوری نبودم. اتفاقا همیشه یا خدا خودش برام درستش کرده یا راه حل پیدا کردم. البته راه حل پیدا کردنم  با استرس و فشار و گریه همراهه و اینه که اذیت کننده ست.

قبلنا خودم رو یه آدم تنها میدیدم و با تکیه بر همین تنهایی سینه سپر میکردم و جلو میرفتم. هر چی میشد میگفتم مریم تو خودتی و خودت. یه فکری بکن دیگه. ولی الان خودمو تنها نمیبینم. خودمو مستحق حمایت می بینم. حمایتی که یا ندارم یا کمرنگه.

خلاصه اینکه تا میای شادی باز شدن گره قبلی رو قورت بدی گره بعدی راه گلوتو می بنده.

 

 

  • ۳ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۸:۵۷
  • مریم