زندگی بهتر

امروز بعد از ساعت ده از خواب بیدار شدم و قبل از خروج از تخت دو تا کار انجام دادم.یکی اینکه به چند تن از مردان شریفی که میشناختم پیام دادم و روز مرد رو تبریک گفتم.

بابام،داداشم،یه دوست وبلاگی،دکتر تنیده،دکتر آذری، آقای کوهی و شهرزاد.بله من روز مرد رو به شهرزاد تبریک گفتم چون لیاقتشو داشت.از نظر من حتی بیشتر از داداشم شایسته ی این تبریک بود.

بعد از انجام این حرکات جلف،ادامه ی فیلمی که از دیشب مونده بود رو دیدم. سرگذشت نمیدونم چی چی امیلی پولن! همه به همون اسم امیلی میشناسن این فیلم رو.برای بار دوم دیدمش و خیلی راضی بودم.چون دلم براش تنگ شده بود.اگر کسی فیلمی مشابه این میشناسه معرفی کنه لطفا

ناهار خوردم و بعد برای بار دوم فیلم دوازده مرد خشمگین رو دیدم!!  دوباره دیدن فیلم ها فرصت فکر کردن بیشتری بهم میده و من این کار رو خیلی دوست دارم.

تا اینجای کار  همه چی خوب بود تا اینکه با یکی از بچه های خوابگاه پاشدیم رفتیم بیرون.خیلی حرف واسه گفتن داشت این دختر،یعنی انقدری حرف زد که دوست داشتم داد بزنم آی مردم بیایید منو از دست این نجات بدین.اصلا موجود نادریه این آدم.شما فک کن یه جا من داشتم کنار یه دیوار راه میرفتم آروم انگشتمو کشیدم به دیوار،این سریع پرید گفت عه تو هم این کارو میکنی؟منم همیشه وقتی کنار دیوار راه میرم همین کار رو میکنم!!! شما این مثال را بگیر دیگه خودت ببین چه حرف زدن های بیخودی پیش میومد.خاطرات دوره ی لیسانس تا الان که دکترا هست رو یه دور واسه من مرور کرد.اصلا من جرأت نداشتم دهن باز کنم،تا یه چیزی میگفتم سریع شروع میکرد به سخنرانی حول اون موضوع.خلاصه بدجوری اعصابمو بهم ریخته بود.بعدم رفتیم باغ ارم از بس ژست گرفت و من بیچاره ازش عکس گرفتم حالت تهوع بهم دست داده بود.متنفرم از اینکه با کسی جایی برم و طرف کلا بخواد عکس بگیره!  اصلاً درک نمیکنم این آدم ها رو.باغ ارم رو باید دید و نفس کشید،حالا دو تا عکسم بگیری موردی نداره.من خودم امروز یه عکس گرفتم.

بعد گفت امروز تولدمه بیا بریم کافی شاپ باغ، مهمون من.کافی شاپه فقط بستنی و فالوده داشت و من در حالت عادی نمیتونم بیشتر از ۴ تا قاشق بستنی یا فالوده بخورم.مگر اینکه گرسنه باشم.همیشه هم با بابام اینا که میریم بیرون یکی دوتا قاشق از بستنی اونا میخورم و خلاص!به این دوستم! دلم نیومد بگم نمیخورم،چون تولدش بود.رفت خرید، فالوده ی من هشت هزار تومن شد،من قیمت پونصد تومنشو به زور دادم پایین.فک کنم یه کم ناراحت شد،حق داشت البته! 

بلیط ورودی باغ رو اون حساب کرده بود،رفتیم سوپری، پولمو خورد کردم و باهاش حساب کردم.یه ذره تعارف کرد تا بگیره،بعدم گفت من خودمم اینجوریم که زود حسابمو صاف میکنم.خواستم بهش بگم آره دیدم چطور اون هشت هزار تومنی که قبل از عید ازم قرض گرفتی رو پس دادی! ولی طبیعتا نگفتم.پیش خودم فک کردم اصلا هم اشکالی نداشت که اون همه فالوده رو ریختم تو سطل آشغال،انگار از جیب خودم رفته! چقد خبیثم من :))

بعد هم که اومدیم خوابگاه من یه توبه نامه ی ذهنی تنظیم و امضا کردم که نِوِر اِوِر با این خانم نرم بیرون! 


+ باغ ارم دوست داشتنی،شده بود عینهو بهشت.خیلی شلوغ بود.اما هنوز میتونست یاد و خاطره ی یاسمن رو برام تداعی کنه.انقدر که ما دوتا نشستیم زیر این درختا و از زندگیمون حرف زدیم.دلم براش تنگ شده ،قراره اردیبهشت بیاد ایران

+واسه بابام یه کمربند خریدم،براش تنگ بود،فردا باید برم عوضش کنم:/

  • ۹۶/۰۱/۲۲
  • مریم

نظرات  (۲)

زرشک چه رنگی بود ؟ 
پاسخ:
تو اینجا چیکار میکنی الان دقیقاً؟ کنکور قبول نمیشوی تو:دی
زرشک رنگ اون خونیه که بعد از درآوردن چشمای تو از انگشتام میچکه:)))))))
اسم اون بدبخت آملی عه. نمیدونم چرا همه بهش میگن امیلی!  Amelia با Emily همونقدر فرق داره که سارا با زهرا :دی
اسم فیلم هم سرنوشت شگفت انگیز آملی پولن عه.
پاسخ:
باشه حالا عصبانی نشو:))
امیلی قشنگتره ولی:دی
مرسی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">