زندگی بهتر

۱۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

قوز بالا قوز هم تشریف آورد.

سرما خوردگی و بدن درد و سر درد و بی حالی و درد فک بالا و تحریک پذیری لثه ها و درد لثه ها و خونریزیشون و گلو درد و گوش درد و قفسه ی سینه درد و دل پیچه و توهم و مالیخولیا کم بود! 

قوز بالا قوز هم تشریف آورد.

  • مریم


من،اینجا،توی این خوابگاه،یک روز نزدیک صبح،اموال عمومی رو تخریب کردم.اما ضربه ای که به بیت المال زدم جبران پذیر بود انگار.همین امشب دیدم که جبران شده!

داستان از این قرار است که دستشویی واحد ما یک فن داشت که صداش با صدای یک تراکتور برابری میکرد.

اینجوری :غاااااااااااااااااااااااااااااررررررررررررررررررررررررررر

یک دوست عزیزی هم بود به اسم صدیقه که صبح ها وقت نماز صبح ، فن دسشویی رو روشن می کرد و جمع کثیری از نماز نگراران غرق در خواب رو زا به راه!

صدیقه اما از واحد ما رفت و سکوتی باور نکردنی بر واحد ما از هر لحاظ حکم فرما شد.البته زیاد طول نکشید چون 6 نفر از بازماندگان قوم مغول به واحد ما منتقل شدند .این دوستان تا حالا یک فن دستشویی رو از نزدیک ندیده بودن.بخاطر همین علاقه ی زیادی داشتند به روشن کردن و روشن گذاشتن فن! همه جا صدای غاااااااارررررر میومد،توی خواب،بیداری،سر سفره،وقت گریه،وقت خنده حتی!کار به جایی رسیده بود که به لطف قدیمی بودن ساختمان و مهندسی دره پیتش بوی دستشویی از طریق دریچه ی کولر به اتاق ها می رسید.گوش مغولان هم بدهکار نبود.این شد که یک روز ،نزدیکی های اذان صبح،با عصبانیت پتو رو کشیدم کنار،رفتم آشپزخونه،یه چاقو برداشتم و سیم قرمز فن رو کات کردم و این بمب لعنتی خنثی شد! 

دو هفته در آرامش گذشت و مغول ها نفهمیدن از کجا خوردن تا اینکه امشب فن تازه نصب شده رو دیدم که به غایت مظلوم و بی صدا بود و از عقده ای شدن مغول ها جلوگیری می کرد.


حالا مونده اون قضیه ی تخریب اموال عمومی!


  • مریم


آهو نمی شوی بدین جست و خیز،گوووسپند



  • مریم

فقط کافیه به چیزی اعتقاد پیدا کنم. قضیه طوری بهم ثابت  میشه که جای هیچ شکی باقی نمیذاره.


قبل تر ها اینطوری بود که اگه مثلا به کسی میگفتم من امسال اصلا سرما نخوردم،کمتر از ۲۴ ساعت بعدش علائم سرماخوردگی خودش رو نشون میداد اما الان کافیه بهش فکر کنم.کافیه پیش خودم بگم ایول امسال سرما نخوردم.به فردا نکشیده خودشو نشون میده.دقت کردم همچین حالتی فقط واسه اتفاقات منفی رخ میده.هنوز نفهمیدم این قضیه به غرور ربطی داره یا نه! 

یا مثلا کافیه یه ذره ادای چیزی رو در بیارم یا تظاهر کنم. مثلا اگه بگم دل پیچه داشتم و به این دلیل نتونستم فلان کار رو انجام بدم شب نشده دل پیچه میگیرم

من اصولا  دروغ نمیگم اما اگر احیانا دروغی گفتم خدا با مشت میکوبونه به صورتم.

کسی تجربه ی مشابه داشته؟کسی ایده ای درباره ی این موضوع نداره؟قانون جذب؟قانون مورفی؟



+در انتظار تحویل گرفتن روپوش از خیاط


  • مریم

آغا،تابستون امسال داداشم ازم خواست کفشاشو براش با شامپو فرش بشورم.یه سطل آوردم و با شامپو فرش توش آب کف درست کردم،کفشه رو انداختم توش و تمیز شستمش و آبکشی کردم!

فرداش مجید کفش ها رو که گذاشته بودم زیر نور آفتاب خشک بشه دید! کفشش کج و کوله شده بود:))) اومد گفت اینا رو چجوری شستی این شکلی شده؟منم پروسه رو براش توضیح دادم:))

دقیقا اینجوری جوابمو داد:" یعنی خااااک بر سرت!  مرض داشتم گفتم با شامپو فرش بشوری؟میخواستم آب نخوره به کفشم خل خداا:)))

سوتی داده بودم در حد لالیگا! ولی چون بی عارم از خنده کف زمین پهن بودم:))))



+ امروز کفشامو با شامپو فرش نشستم، تمیز کردم :))






  • مریم


تحمل صدای تلویزیون رو ندارم،این خانمه توی فیلم "پشت بام تهران" خیلی داره داد میزنه! نمیدونم جریان فیلم چیه،اما انگار داره ادای مادرای دلسوز و فداکار رو درمیاره! 

بزنید کانال چهار،بزنید کانال چهار



یه دقیقه بعد نوشت: نزنید کانال چهار :(  تموم شد برنامه ش! 

  • مریم


اومد نشست تو آشپزخونه،پشت سر هم از اینترنت و وای فای و تبلت و گوشی حرف میزد.لاف هم زیاد میزد وسط حرفاش.یه جا برگشته با حسرت میگه ما نسل سوخته ایم ! با تعجب نگاش میکنم میگم "چی؟؟؟!!! متولد چندی؟"
میگه آخرای سال هشتاد!! قیافه م شده بود مث کسی که با ماهی تابه کوبیدن تو صورتش :|
این پسرعموی ما با این همه امکانات نسل سوخته ست،من که نمیدونم اسم نسلم چیه اما با این حساب دهه شصتیا جزغاله شدن،چسبیدن تهِ دیگ! 



  • مریم


از حسادت همکلاسی هام ناراحتم.از اینکه وقتی استادی صدام میکنه که برم اتاقش،پشت در اتاق صف می کشن ببینن کی با من چیکار داشته :|

امروز استاد جانم اومده در اتاقمون منو صدا میکنه که بیا کارت دارم.رفتم می بینم میخواد منو با یکی از همشهریانم آشنا کنه :) یه آقایی از محله ی ما که من خانواده و خصوصا خانمشون رو میشناسم و ایشون هم خب طبیعتا ما رو می شناسن.دکتر هم شروع کردن با گویش خودمون صحبت کردن.میگفتن که من خیلی با وقار و مودبم و یه سری تعریف و تمجید دیگه!!! وای که چقد شنیدن این حرفا از طرف دکتر شیرین بود.خیالم راحت شد که ایشون رو آزرده نکردم و از من راضی هستن.خیلی خوش حال شدم.فکرش رو بکنید استادی که دوستش دارید شما رو تایید کنه ،در حالیکه روز اول سفارش کرده بود که ایشالا ما رو سربلند کنی.خب وقتی چنین آدم بزرگ و عزیزی همچین حرفی بزنه دیگه من نمی تونم خلاف این خواسته عمل کنم :)
یه کتاب شعر هم به من هدیه دادند.از اشعار آقای فریدونی(سال بالایی و هم شهرستانی) که اکثر شعر هاشو وقتی داشتم پیاده برمیگشتم خوابگاه خوندم.
وقتی با چهره ی خندون و کتاب در دست از اتاق دکتر اومدم بیرون با لاله و پریسا مواجه شدم که استاد چیکارت داشت؟این کتاب چیه بهت داده؟
آخه من به این فضول خانما چی می گفتم؟ جواب سوالاشون رو نگرفتن! ولی آیا کسی که همچین خلق و خویی داره با دیدن رفتار من متوجه میشه که کارش اشتباه بوده؟ یا باید به خانم هایی با اون سن هم ،چنین مسائل پیش پا افتاده ای رو تذکر داد؟ 
من تذکر نمیدم:|
بعدش هم رفتیم برگه های امتحان آخری رو ببینیم.من ماکس شده بودم و علاوه بر اون استاد بخاطر خوش خطی و نظم در نوشتن بهم نیم نمره هدیه داده بودن.بعد هم منو کردن تو چش و چال بقیه! این شد که دوستان یک به یک برگه هاشونو آوردن جلو که عه استاد ما هم منظم نوشتیم ما هم خوش خط نوشتیم و استاد مهربان هم بهشون نمره رو داد:)
من که اصلا خبر نداشتم قراره به خوش خطی و نظم نمره داده بشه،همیشه همینطوری مینویسم.خدا میدونه که برام هم مهم نبود که استاد مفتی مفتی بهشون نمره داد.اونا هر کاری کنن نمره هاشون به من نمیرسه.بعد تازه استاد برگه ی من رو خیلی دقیق تصحیح کرده بودن و خب به حق هم بود.چون وقتی دانشجو جواب کامل مینویسه توقع استاد بالا میره و اگه کوچکترین چیزی از قلم بیفته به چشم استاد میاد.من هم عادت ندارم بگردم ببینم استاد چه کرده و آویزونش بشم که اینجا به من نمره ندادید.اصلا این کار ها رو دون شان خودم میدونم.اگر میخوام نمره ی خوب بگیرم خب درس میخونم.اما رفتار هم کلاسی ها عجیبه! ما بچه نیستیم.ما با هم مسابقه نمیدیم.هیچ کس سوگلی هیچ استادی نیست.این رفتار ها آزار دهنده و زشتند.زکات علم نشر و گسترشش هست نه بخل ورزیدن در جزوه دادن و یا توضیح دادن چیزی که بلدیم به دیگران! 
و اینکه چرا بعضی از ما هنوز ایمان نداریم که تا خدا نخواد برگی از درخت نمیفته.این سعی و تلاش های منفی،راه به جایی نمی بره.چون کسی حرف آخر رو میزنه که خوب میدونه در درون ما چی میگذره.به فرض که با این حرکات رتبه اول شدی و تونستی این شانس رو بدست بیاری که بدون کنکور دکتری بخونی.اما یه دفه می بینی خداوند طوری با ظرافت مانعی جلوی روت میذاره که اصلا نمی فهمی از کجا خوردی :) پس حواست باشه.حرف آخر رو کسی میزنه که میدونه تو از چه مسیری اومدی تا به مقصدت برسی :)

+ خودم میدونم که یه مقدار نمره گرا شدم.ولی خب سعی میکنم که هم کیفیت و هم کمیت رو بالا نگه دارم.وقتی نظام آموزشی به گونه ایه که با نمره افراد رو می سنجه خب بالطبع من هم تلاشم رو میکنم تا بهترین باشم اما از مسیر درستش و کاملا اخلاقی و انسانی
+حرف های دکتر درباره ی من صرفا حرف های ایشونه.من روزم رو اینجا مینویسم و از نوشتن اون حرف ها هیچ قصد و غرضی جز مکتوب کردن احساسم در اون لحظه ندارم


  • مریم

راستش عمه های من خوب بودن تا وقتی که من ارشد قبول شدم
بعد یهو جوری رفتار کردن که انگار من حق بچه های اونا رو خوردم
اینکه بچه های اونا درس نمیخونن به من چه ربطی می تونه داشته باشه؟
پدر و مادر بنده هم که اهل تعریف و تمجید و تشویق بچه هاشون جلوی دیگران نیستن،پس دلیلی واسه تغییر رفتار عمه ها وجود نداره
من البته رفتارم با فامیل عوض شده.کم حوصله و کم حرف شدم.
یه عده هم فکر میکنن خونه نرفتن من به این معنیه که خبریه!!!
حالا فردا دارم میرم به عمه کوچیکه سر بزنم.
چرا یه کاری می کنن که برخلاف میلم رفتار کنم؟
من میتونستم فردا تا ساعت ۹ بخوابم،بعد دوش بگیرم،وسایلم رو مرتب کنم و جزوه های ترم گذشته رو بایگانی کنم،ناهار و چرت بعد از ظهر و چایی و قدم زدن زیر نور خورشید و شام و خوندن درس روز دوشنبه! 
ولی بجای این کار ها باید ساعت ۹ بیدار شم،ساعت ۱۰ منزل عمه جان باشم،درباره ی مسائل مزخرف و پیش پا افتاده حرف بزنم و نظر بدم،دوباره توضیح بدم که چرا من سه ماهه خونشون نرفتم و حرف های همیشگی رو تکرار کنم،ناهار بخورم و ظرف ها رو بشورم:| به بهانه ی چرت بعد از ظهر برم توی اتاق و سرم رو بچپونم توی گوشیم،بعد پاشم چای و میوه  بخورم و سه ساعت چونه بزنم که امشب باید برگردم خوابگاه و نمیتونم اونجا بمونم.بعد دوباره یکساعت راه برگشت و ذهن آشفته! 
ای عمه کوچیکه،تو هم مثل عمه بزرگه دست از دامان من فرو بکش،من را کم محل کن،از من بدت بیاد،سراغ من را نگیر.از عمه های مردم یاد بگیر لااقل خب :))))

  • مریم


دیروز روز خوبی بود:)

با خواب و استراحت و بعدشم صبحانه ی کامل شروع شد.به سارا و الهام پیشنهاد شیرازگردی رو دادم.ساعت 3 ناهار خوردیم و رفتیم باغ ارم.من باغ ارم رو خیلی دوست دارم.چند سال پیش روزهای بدی در زندگیم وجود داشت که علناً دچار افسردگی بودم و برای فرار از این افسردگی به باغ ارم پناه می بردم.باغ ارم یه باغ گیاه شناسی زیباست و اگر اطلاعی درباره ش ندارید لطفاً اینجا رو بخونید.یه قسمت از باغ هست که ورود بهش ممنوعه و این هم بخاطر وجود درخت های سرو قدیمی و بلند و به ویژه تک درخت سروناز شیراز هست.همیشه روی پله های منتهی به اون قسمت،پشت به همه جا ،می نشستم.کتاب میخوندم یا آهنگ گوش میدادم... و چه لذتی داشت...گاهی هم قدمی میزدم و با توریست ها دوست میشدم.راه میفتادم باهاشون باغ رو بهشون نشون میدادم.هدفم هم بیشتر تقویت زبانم بود.

دیروز اما الهام و سارا همراهان خوبی نبودند و از اونجایی که من از تنهایی بیشتر از هر چیزی لذت می برم چندان بهم خوش نگذشت.من وقتی جایی میرم وقتم رو صرف عکس گرفتن از خودم توی صحنه ها و مناظر مختلف نمی کنم.سعی میکنم همه جا رو با دقت نگاه کنم و لذت ببرم.راه برم و فکر کنم. با دیدن گل ها و درخت های زیبا به وجد میام و همین بزرگترین لذت و خاطره ست برام.گاهی فکر می کنم  این خیلی بده که زیاد از خودم عکس ندارم.سال ها بعد هیچ عکسی از سنین مختلفم و جاهایی که رفتم و دیدم ندارم.ولی خب اینجوری هم اذیت میشم.آزار دهنده ترین قسمتش اونجاییه که همراهت هی ژست میگیره و میگه عکس بگیر.مگه من عکاسم؟ اومدم نفس بکشم ! 

تنها دوستی که در کنارش بهم خوش میگذره و آرامش دارم مریمه .موقعیت شناسه و جایی که نباید،حرف نمیزنه.میذاره یه ذره تنفس کنیم.اگر هم حرفی بزنیم به دل هردومون می شینه :)

دیروز دوتا توریست جوون هم دیدم که دوست داشتم باهاشون صحبت کنم اما الهام خانم نذاشت.می گفت با نامحرم حرف نزن اونم از نوع اجنبیش.زورم گرفته بود خیلی.اه 

البته خب بعدش رفتیم جمعه بازار و یه دستبند سنگ یشم خریدم که خیلی قشنگه،ایناهاش و باعث شد یه کم بهم خوش بگذره.زیاد راه رفتیم و آخرش هم رفتیم جیگرکی سر خیابون و جای شما خالی جیگر خوردیم :) 

راستش اولین بار بود بدون بابا یا داداشم میرفتم جیگرکی ! رستوران و فست فود و کافه زیاد رفتم ولی جیگرکی نه :))

روی هم رفته خوش گذشت.تعطیلات خوبی بود.سعی میکنم هر جمعه چنین برنامه ای بریزم اما با دوستان مختلف.مطمئنم برنامه ی جالبی میشه.

اصلا تصمیم گرفتم زندگیمو تغییر بدم.هوا هم که خوب شده سعی میکنم بیشتر از این فرصت استفاده کنم.دوباره کتاب میخونم.خب اوکی،کتاب درسی هم باشه ایرادی نداره :دی 



  • مریم