زندگی بهتر

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

هرکس که تاریخچه ی جنگ جهانی دوم را مطالعه کرده باشد به خوبی می داند که قدرتمندترین و ویران کننده ترین خرابکاران جنگی کسانی بودند که با روش های فریبنده به درون رده های بالای دشمن نفوذ کرده و به عنوان دوست و متفق پذیرفته شده بودند.


همین تعریف در مورد خرابکاران ذهنی شما نیز صادق است. بیشترین و بدترین نوع زیان ها از جانب کسانی به شما وارد می شود که با دروغ های خود شما را قانع کرده اند که به نفع شما کار می کنند و نه به ضرر شما. 


آنها به دایره ی داخلی ذهنتان نفوذ کرده و به عنوان دوست پذیرفته شده اند و شما دیگر آنها را به چشم مزاحم و اشغالگر نمی بینید.


این خرابکاران و کارشکنان ذهنی پدیده ای جهانی و همگانی هستند. سؤال این نیست که آیا آنها در ذهن شما وجود دارند یا نه، بلکه سؤال این است که کدام یک از آنها در ذهن شما به فعالیت مشغول است و تا چه حد قدرت دارد.



 برگرفته از کتاب "هوش مثبت نگر" نوشته ی شیرزاد چمین




  • مریم

             

                                                


دارم فکر میکنم چیه که باعث پریشونی من میشه؟ چیه که خواب شبمو خراب کرده؟منو سرگردون کرده ،نمی فهمم این روزا چطور میگذره

خیلی چیزا هست.ولی باید یه کاری کنم حواسم پرت شه.امتحان کردم دیدم که  درس خوندن و زیاد کردن ارتباطم با خدا موثره.بخاطر همین برنامه ی درسی ریختم و تسبیحم رو گذاشتم کنار بالشم که شبا قبل از خواب ذکر بگم.

ولی پیدا کردن ریشه ی این پریشونی ها واجب تره.من زیاد به گذشته و اتفاقاتی که تو زندگیم افتاده فکر نمی کنم.البته قطعا تاثیراتی روی زندگی و احوال الانم داشته اما خودمو اسیرشون نکردم.موضوع آینده ست.این که به کجا میخوام برسم؟کجا میخوام برم؟ چیکار میخوام بکنم؟

خب ارشدم رو که تموم میکنم و بدون شک به راحتی دکترا قبول میشم.اما بعدش چی؟ هر روز دارم  بچه های پی اچ دی  رو می بینم.اونا از من پریشون ترن.نه کار درست و حسابی،نه زندگی درست و درمون.مثل خودم هستن با یه پیشوند دکتر 

حقیقتش نمیخوام دو سال دیگه بشم یکی مثل اینا.اگه قراره دکترا بگیرم باید بعدش به یه دردی بخورم.باید تز دکترام  گره از کار یکی باز کنه.اینجا همش دور باطل زدنه.یه عالمه پول خرج میشه،با هزار بدبختی یه کار تحقیقاتی میکنی به یه نتیجه میرسی بعدش هیچی به هیچی! 

مثلا من اگه ثابت کنم فلان دارو درمان فلان بیماری رو بهبود میده چی میشه؟ هیچی نمیشه،هیچی!

حداقل یکی دلش خوشه هم درس میخونه هم از زندگیش لذت میبره.اما اینجا نمیشه از زندگی لذت برد.انقدر سخت گیر و وقت گیرن که انرژی و وقت آزادی نمیمونه که کسی بخواد تفریحی داشته باشه.

اصلا اینا به کنار. این جو مسخره ی چشم و هم چشمی و حسادت و دروغ و ریا و حقه بازی رو کجای دلم بذارم؟

یه وقتایی یه شرایطی پیش میاد میمونی سر دو راهی خیر و شر.اگه شر رو انتخاب کنی که میشی یکی مث همین دروغ گو های اطراف . اگه خیر رو هم انتخاب کنی از خیلی چیزا عقب میفتی.

حالم از این وضعیت به هم میخوره.اینجا جاییه که اگر صداقت داشته باشی به فنا میری.باید به جای صداقت سیاست داشته باشی.باید زبون بریزی.پاچه خواری کنی.ادا در بیاری. من اینجا رو دوست ندارم. من حالم از اینجا به هم میخوره.من نمیخوام تغییر کنم.من میخوام ساده و صادق باشم.ولی انگار به ضررم تموم میشه...

زندگی من نباید اینجوری باشه



  • مریم

خدایا پسر خانم حسینی حالش خوب بشه،از بیمارستان مرخص بشه

خدایا واسه سارا یه خواستگار خوب بیاد

خدایا مجید حالش خوب شه، کار پیدا کنه،ازدواج کنه

خدایا سایه ی بابا و مامانمو از سرم بر ندار

خدایا کمکم کن پول در بیارم مشکلاتم حل شه

خدایا دستتو بذار رو شونه هام،بهم انرژی بده تا خوب درس بخونم

خدایا کمکم کن مثل این آدمای عجیب غریبی که اخیراً دیدم نباشم.خدایا نمیخوام دروغگو و پنهان کار و دغل باز باشم

خدایا بهم آرامش بده،بذار حست کنم

خدایا کمک کن نمازامو سر وقت بخونم

خدایا یه راهی پیش پام بذار که یه کاری برام پیدا بشه

خدایا فاطمه تو شهر غریبه،خامه،بچه ست،خودت مواظبش باش

خدایا به زندگیم جهت بده

.

.

.



  • مریم

بعد از مدت ها دیروز دلم واسه مامان و بابام تنگ شد.داشتم کم کم به خودم شک میکردم...

مامانم امروز زنگ زده که فردا داریم میایم پیشت....


یه عکس از یک سالگیم دارم که همراه بابا و داداش و خواهر بزرگم هستم.خواهر کوچیکه اون موقع به دنیا نیومده بوده مامانمم احتمالا عکاس عکسه ست.گذاشتمش دسکتاپم.تو عکس همه خوشحال بنظر میرسن به جز من . ضمن اینکه رو دوش داداشم نشستم :)


این روزا با اینکه گم شدم تو مشغله هام ولی همش احساس میکنم یه چیزی کمه...

فقط خدا حالمو خوب میکنه


اما

تنها تو بودی

که به من آموختی

هیچ چیز را سخت نگیرم

به جز دست هایت...

  • مریم

امروز بالاخره پاییز شد.از صبح هوا سرد بود و باد میومد.
طرفای ساعت سه بود خوابم برد،بعد پا شدم دیدم بوی بارون میاد.
بارون همه جا رو خیس کرده بود و رفته بود...


حالا تو این هوا چی می چسبه؟ ;-)



عکس از اینترنت،خیابان ارم شیراز
  • مریم

+چند روز پیش چند تا پوستر فرستاده بودن تو کانال موسسه ی رویان که آی بیایید ما کارگاه IVF و کشت سلول داریم و ما فلانیم و ما چنانیم...

بعد منم خب زورم گرفت! یعنی چی که رویان کارگاه IVF  میذاره ولی دانشگاه ما نمیذاره؟؟!

فرداش پا شدم رفتم پیش خانم دکتر ب و موضوع رو باهاش در میون گذاشتم و خواهش کردم که تو گروهمون کارگاه بذارن 4 تا چیز یاد بگیریم.خانم دکتر هم برداشت گفت دختر چرا کارگاه آخه؟ خوشت میاد الکی پول بدی؟ !! یه دانشجو دارم آقای دکتر فلانی،دکتراشو گرفته،6 ماه آمریکا بوده الانم بعنوان سربازی اینجا طرح برداشته داره کار میکنه.همین آزمایشگاه خودمون.خیلی هم متواضع و بی ادعاست!برو پیشش بگو منو فلانی فرستاده،ور دستش وایسا هر چی خواستی یاد بگیر ! 

این شد که من امروز عملیات IVF  رو تا نصفه دیدم.

اول باید آمپولای لوله ی رحم 4 تا موش رو جدا میکردیم تا ازشون تخمک استخراج کنیم.آمپولا رو میذاشتیم توی یه قطره از مدیا و زیر لوپ یه برش میدادیم تا تخمکا بیان بیرون.وااای که چه صحنه ی خوشکلی بود.گرانولوزای اطرافش و زونا قشنگ مشخص بود.عین یه توپ اسفنجی! من ذوق میکردم و خیلی خوشم اومده بود.آقای دکتر می گفت یه روزی میرسه از دیدن این صحنه ها متنفر میشی! 

بعد باید تخمک رو فریز میکردیم.واسه این کار باید سلول های گرانولوزا رو از تجمک جدا میکردیم.چجوری؟ با آنزیم هیالورونیداز

بعدش تخمک ها رو میذاشتیم تو یه مدیای دیگه،انکوبه میکردیم،و 5 تا 5 تا برمی داشتیم تا بقیه ی کار رو روشون انجام بدیم.بقیه ی  کار هم شامل گذروندن تخمک ها از چند تا قطره ی مختلف که سخت ترین قسمت کار بودش و بعد هم گذاشتن تخمک ها روی یه چیزی که اسمشو یادم نیس و گذاشتن اونها توی ازت و فریز کردنشون!

گذروندن تخمک از قطره ها به کمک یه پیپت پاستور انجام میشد.باید سر پیپت رو باریک میکردیم.نوک پیپت رو میگرفتیم روی شعله ی چراغ الکلی،وقتی آب میشد می کشیدیم تا باریک شه بعد سرشو می شکستیم تا نوکش صاف شه!!پیپت رو وصل میکردیم به یه وسیله که واسه مکش بود.باید یه طرفشو میذاشتیم تو دهنمون و هورت میکشیدیم :)) اینجوری تخمک ها رو مکش میکردیم تو قسمت لوله مانند سر پیپت و در قطره ی بعدی رها میکردیم.همه ی این مراحل هم زمانبندی داشت و تایمر میذاشتیم.بخاطر همین یه ذره استرس کار بالا بود.

بعضی تخمک ها شیطنت میکردن و تقسیم میشدن! بی جنبه ها :دی

آقای دکتر خیلی کامل همه ی مراحل رو توضیح میداد و اجازه میداد همه چی رو ببینم.یعنی هی از پای لوپ پا میشد تا من توی میکروسکوپ رو نگاه کنم.احتمالا اگه من بودم انقدرا حوصله م نمیشد!! آخر کار هم 5 تا تخمک داد که از قطره ها رد کنم.حین کار بارها تاکید کرده بود که کار کردن با این دستگاه مکش خیلی سخته و مهارت میخواد و باید تمریم کنی تا یاد بگیری و حالا تمرین کن ولی اگه نتونستی اشکالی نداره و احتمالا الان تخمکا رو هورت میکشی و ....

بعد ولی من برعکس همیشه که خرابکاری میکنم یه جوری این تخمکا رو پیپت میکردم و از قطره ها رد میکردم که در نوع خودش مثال زدنی بود.یعنی منی که بلد نیستم با سرنگ قطره بذارم کف پلیت و یهو همه ی سرنگ خالی میشه و بجای قطره رودخونه درست میکنم! تونستم آروم مکش کنم و تخمکا رو رد کنم!!! البته احتمال میدم اتفاقی بوده یا اینکه جوگیر شده بودم! ولی خب کلی تحسین شدم :)

بعد که تخمکا رو فریز کردیم رفتیم سراغ اسپرم.دم اپی دیدیم رو برداشتیم ولی دریغ از حتی یه دونه اسپرم ! این شد که کار رو متوقف کردیم و لقاح رو ندیدم امروز ! احتمالا میره تا دو هفته ی دیگه


+بعد از ظهر هم دو تا کلاس داشتم با بچه های پزشکی ! این ترم دانشجوهام پسرن همه! خیلی با حالن اینا...خصوصا گروه اول.

کل این دو ساعت رو تلاش می کنم که کمتر بخندم.البته من کلا به چاک دیوار هم میخندم ولی با اینا که هستم  واقعا خیلی سعی میکنم جلوی خودمو بگیرم.احتمالا اونا متولد 73 تا 75 هستن. منم که متولد 70 :))) البته  سن منو نمی دونن وگرنه کلاس میره رو هوا دیگه ! 

دو جلسه پیش خیلی چرت و پرت گفتن و اذیت کردن.خیلی خسته شده بودم ازشون.یکیشونم جلوی من رو به دوستش یه شوخی بی ادبی کرد که یه کم عصبانی شدم و البته خودمو زدم به نشنیدن ! به مسئول درسشون شکایتشونو کردم .بعد حالا هر جلسه قبل از شروع کلاس مسئوله میاد کلی تهدیدشون میکنه که استادتونو اذیت نکنید و .... منم پشیمونم از کارم.قشنگ نیست هر بار میاد این حرفا رو تکرار میکنه

امروز یکیش میگفت استاد شما خوشتون نمیاد ما لودگی میکنیم؟ :))))) 

البته ول کن نیستنااا، انقد تیکه های بامزه میپرونن که بعضی وقتا میمیرم از خنده

یکیشونم هست همیشه میاد کنار دستم میشینه :)) خیلی هم خوشکله :دی  بنده خدا خیلی تو کف فامیلی من بود! هر دفه از یه راهی سعی می کرد اسم و فامیل منو کشف کنه.امروز یه برگه داده بودم اسماشونو بنویسن، میگفت استاد شما هم اسمتونو بنویسید تو لیست، آخه شما هم حاضرید! جلسه قبل هم بهم گفت ببخشید خانم کمالی! الکی یه چیزی پروند که مثلا من بگم نه من کمالی نیستم من فلانیم :)) منم فقط گفتم من کمالی نیستم:دی یکی نیست بگه پرسیدن فامیل من از خودم انقدر سخته؟ دیگه امروز استادم جلوشون چند بار هی فامیلمو گفت و لو رفتم :))


+لامپا رو خاموش کرده بودم و داشتم فیلم "حس ششم " رو میدیدم.بعضی قسمتای فیلم ،همپای "کول" میترسیدم.پا شدم لامپا رو روشن کردم با چاشنی فحش که خب احمق ترسو، دیگه چرا لامپو خاموش میکنی؟


+دوتا بلیط گرفتم واسه فردا، فیلم سیانور.دانشگاه بهروز شعیبی و بهنوش طباطبایی و هانیه توسلی رو هم دعوت کرده. برای دومین بار سلبریتی ها رو از نزدیک می بینم:)) اولین بارشم که سالی یه بار تو فامیلمون اتفاق میفته،خخخخ(این قسمتو فقط خودم میفهمم،ببخشید) :))))


+عکس ها همه از اینترنت هستن




  • مریم
دیروز سمینار دوره ی ارشدم رو دادم و تموم شد.خیلی هم خوب بود.همه راضی بودن.فقط لیست رفرنس ها رو شیرازی بازی درآوردم و تنبلی کردم ،از یه جایی کپی زدم و گذاشتم اسلاید آخر که متاسفانه یکی از اساتید خواست اسلاید مربوط به لیست رفرنس ها رو دوباره ببینه.بعد همون لحظه خودم دقت کردم دیدم تعداد زیادیش آدرس سایته :))) ویکی پدیا هم یکی از رفرنس ها بود :))) استاده گفت آخه ویکی پدیا؟ شما دانشجوی ارشدی! از ویکی پدیا مطلب گرفتی؟؟؟ منم نمی دونستم چی بگم به واقع! خندیدم و گفتم البته این همه ی رفرنس هایی نیست که من استفاده کردم و تعدادیش رو تصادفا اینجا گذاشتم.در رابطه با ویکی پدیا هم خب خود سایت رفرنس داده به مقالات ،من دیگه همون آدرس سایت رو گذاشتم !! 
هم گناه ویکی پدیا رو شستم هم خواستم ابروی قضیه رو بردارم زدم چشمشو کور کردم :))) 
ولی خب در کل خوب بود.از 2.5 نمره بهم 2.36 داده بودن که اینم بخاطر این بودش که معتقد بودن مطلبی که ارائه دادم " نو " نبوده!
لیست نمراتی که اساتید بهم داده بودن رو گرچه سکرت بود ولی چک کردم دیدم همون استادی که سر جلسه بیشتر از همه ازم تعریف کرد و خوشش اومد، کمتر از همه نمره داده بود!!!

خلاصه الان احساس سبکبالی میکنم و اینا 


+خدیجه (نفر سوم اتاق)همون فرداش از اتاق رفت.وقت نشد بیام بنویسم قضیه رو! رومم نمیشه بگم با شهرزاد چه نقشه ای کشیدیم که بره :)) فقط اینو بگم که سرپرست خوابگاه با یه دلیل قانونی و محترمانه اتاقشو عوض کرد :دی
+ روم سیاه :))

  • مریم