زندگی بهتر

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

1- تعطیلات عید که بود عمه م اینا یکی دو روز مهمونمون بودن.محور بحث ها هم این بود که من از میون دانشجوهام که همگی هم در حال تحصیل پزشکی هستن یه مورد خوب واسه ازدواج با پسر عمه پیدا کنم.محمود یکسال از من کوچیکتره،دانشجوی سال اول کارشناسی ارشد عمران سازه ست. حین صحبت دیدم عمه م و پسرش یه اختلاف نظر های کوچیکی دارن، بخاطر همین چندین بار تاکید کردم که اگر من کسی رو معرفی کنم فقط بر اساس ظاهرش هست و شناخت بقیه ی چیزا برعهده ی خودتونه.محمود، بعد از تعطیلات تا الان دهن منو سرویس کرده.از بس زنگ میزنه و پیام میده.خیلی واضح بهش گفتم نیازی نیست هی ازم بپرسی چی شد و چطور بود.خودم اگر موردی بود بهت میگم ولی به گوشش نمیره.از اون طرف هم دخترای دسته گلم، یکی از یکی بهترن.انتخاب خیلی سخته! بعد تازه اگه اونا قصد ازدواج داشته باشن... البته من خودم شخصا وارد این ماجرا نمیشم.نمیخوام بفهمن من دنبال مورد ازدواجم،زشته:))

2-  "مستر نیما" ی بلاگستان ازدواج کرد.من بین بلاگرهایی که میشناسم همیشه دوست داشتم مستر نیما و زین العابدین و لافکادیو زودِ زود ازدواج کنن و همیشه براشون دعا میکنم.

3- واسطه ی ازدواج بودن قشنگه ها،اگه دو طرف رو خوب بشناسی قشنگتر هم میشه.یه دوستی دارم میشینه فک میکنه کی واسه کی مناسبه،اگه پسره قصد ازدواج داشت به همدیگه معرفیشون میکنه.این بارم منو شکار کرده که البته فکر نکنم به جایی برسه

4- من یه بدی دارم،حرف ازدواج که میشه حاضر و آماده م، اسم خواستگار که میاد و قضیه یه کم جدی میشه، یهو قصد ازدواجم از بین میره:))


  • ۵ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۱
  • مریم

از اون جایی که دیشب دیر خوابیدم امروز صبح نتونستم زود بیدار شم و درس بخونم.درس نخونده هم نمیشه رفت سر کلاس.یه کم هم روحیه م مناسب نبود،بخاطر همین پیام دادم به همکلاسیم که به استاد بگه من حالم خوش نبوده و نمیام کلاس و عذرخواهی کنه از طرف من!

کلی هم خوشحال بودم که آخ جون،نمیرم،از شر این جلسه خلاص شدم! 

چند دقیقه مونده به ساعت شروع کلاس،دو تا از همکلاسی هام بهم پیام دادن. یکیشون نوشته بود من مریضم نمیتونم بیام کلاس،اون یکی هم فقط اطلاع داده بود که نمیاد.(من نماینده ی کلاسم،بخاطر همین بهم اطلاع میدن)خیلی تعجب کردم،  لعنت به این شانش! یکبار در طول ترم میشه همچین کاری کرد،اونم به فنا رفت

فقط موند یک نفر که قطعاً واسه یه نفر کلاس تشکیل نمیشه

اون همکلاسی که گفته بود مریضم وقتی می بینه اوضاع اینجوریه پامیشه میره کلاس.استاد میاد درس رو شروع میکنه ولی معلوم میشه اون دو نفر درس نخوندن.بخاطر همین کلاس رو کنسل میکنه و الان هر چهارتامون مجبوریم فردا درس خونده و حاضر و آماده بریم کلاس و بابت گندکاری امروزمونم توضیح بدیم :/



+حالا فک نکنین ما اهل  درس نخوندن و غیبت کردن و پیچوندنیم.جرات چنین کاری نداریم.دیروز خیلی ازمون کار کشیدن.خستگی دیروز این اتفاق مسخره رو رقم زد


*دایانسفال بخشی از مغز هست که قرار بود امروز سرکلاس در موردش صحبت کنیم!

  • ۴ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۰
  • مریم

با اینکه به اندازه ی ربع قرن سن دارم اما هنوز نتونستم با مسئله ی ترسم کنار بیام.ترس و تحریک پذیری من از نوجوانیم شروع شده،شونزده سالم که بود اوج گرفت،یکسال بعدش خیلی کم شد و نوزده سالگی یهش غلبه کردم.این سالهای اخیر هم خوب بودم اما الان چند ماهه دوباره شروع شده.گریه م میگیره از این همه ترسو بودن...

امشب تو اتاقم توی خوابگاه تنهام.اتاق هم کاملاً تاریک نیست.خوابم نمیبره،چشمامو میبندم،رو به دیوار خوابیدم،یهو احساس میکنم یکی میخواد از پشت سرم دستاشو بذاره رو گردنم.برمیگردم پشت سرمو نگاه میکنم،پشت به دیوار میخوابم.چشمامو می بندم،این دفعه صدای نفس کشیدن یکی که خوابه میاد. خیلی واضح! پا میشم میشینم تو تختم،دور و برمو نگاه میکنم،چار تا قطره اشک میریزم،بعد میرم سراغ گوشی تا حواسم پرت شه! 

فردا به این حالت هام میخندم ولی واقعیت اینه که من درگیر این مسخره بازی هستم.یه اشتباه خیلی بزرگم این بود که فیلم آنابل رو دیدم.اون دست سیاه با ناخن های بلند و شیطانی ولم نمیکنه.یه بار پامو میگیره،یه بار گردنمو...

آخ که فردا کلاس دارم و قبلش هم باید درس بخونم.ساعت دو نیمه و خواب شبم  داره تباه میشه:(




  • مریم

امروز بعد از ساعت ده از خواب بیدار شدم و قبل از خروج از تخت دو تا کار انجام دادم.یکی اینکه به چند تن از مردان شریفی که میشناختم پیام دادم و روز مرد رو تبریک گفتم.

بابام،داداشم،یه دوست وبلاگی،دکتر تنیده،دکتر آذری، آقای کوهی و شهرزاد.بله من روز مرد رو به شهرزاد تبریک گفتم چون لیاقتشو داشت.از نظر من حتی بیشتر از داداشم شایسته ی این تبریک بود.

بعد از انجام این حرکات جلف،ادامه ی فیلمی که از دیشب مونده بود رو دیدم. سرگذشت نمیدونم چی چی امیلی پولن! همه به همون اسم امیلی میشناسن این فیلم رو.برای بار دوم دیدمش و خیلی راضی بودم.چون دلم براش تنگ شده بود.اگر کسی فیلمی مشابه این میشناسه معرفی کنه لطفا

ناهار خوردم و بعد برای بار دوم فیلم دوازده مرد خشمگین رو دیدم!!  دوباره دیدن فیلم ها فرصت فکر کردن بیشتری بهم میده و من این کار رو خیلی دوست دارم.

تا اینجای کار  همه چی خوب بود تا اینکه با یکی از بچه های خوابگاه پاشدیم رفتیم بیرون.خیلی حرف واسه گفتن داشت این دختر،یعنی انقدری حرف زد که دوست داشتم داد بزنم آی مردم بیایید منو از دست این نجات بدین.اصلا موجود نادریه این آدم.شما فک کن یه جا من داشتم کنار یه دیوار راه میرفتم آروم انگشتمو کشیدم به دیوار،این سریع پرید گفت عه تو هم این کارو میکنی؟منم همیشه وقتی کنار دیوار راه میرم همین کار رو میکنم!!! شما این مثال را بگیر دیگه خودت ببین چه حرف زدن های بیخودی پیش میومد.خاطرات دوره ی لیسانس تا الان که دکترا هست رو یه دور واسه من مرور کرد.اصلا من جرأت نداشتم دهن باز کنم،تا یه چیزی میگفتم سریع شروع میکرد به سخنرانی حول اون موضوع.خلاصه بدجوری اعصابمو بهم ریخته بود.بعدم رفتیم باغ ارم از بس ژست گرفت و من بیچاره ازش عکس گرفتم حالت تهوع بهم دست داده بود.متنفرم از اینکه با کسی جایی برم و طرف کلا بخواد عکس بگیره!  اصلاً درک نمیکنم این آدم ها رو.باغ ارم رو باید دید و نفس کشید،حالا دو تا عکسم بگیری موردی نداره.من خودم امروز یه عکس گرفتم.

بعد گفت امروز تولدمه بیا بریم کافی شاپ باغ، مهمون من.کافی شاپه فقط بستنی و فالوده داشت و من در حالت عادی نمیتونم بیشتر از ۴ تا قاشق بستنی یا فالوده بخورم.مگر اینکه گرسنه باشم.همیشه هم با بابام اینا که میریم بیرون یکی دوتا قاشق از بستنی اونا میخورم و خلاص!به این دوستم! دلم نیومد بگم نمیخورم،چون تولدش بود.رفت خرید، فالوده ی من هشت هزار تومن شد،من قیمت پونصد تومنشو به زور دادم پایین.فک کنم یه کم ناراحت شد،حق داشت البته! 

بلیط ورودی باغ رو اون حساب کرده بود،رفتیم سوپری، پولمو خورد کردم و باهاش حساب کردم.یه ذره تعارف کرد تا بگیره،بعدم گفت من خودمم اینجوریم که زود حسابمو صاف میکنم.خواستم بهش بگم آره دیدم چطور اون هشت هزار تومنی که قبل از عید ازم قرض گرفتی رو پس دادی! ولی طبیعتا نگفتم.پیش خودم فک کردم اصلا هم اشکالی نداشت که اون همه فالوده رو ریختم تو سطل آشغال،انگار از جیب خودم رفته! چقد خبیثم من :))

بعد هم که اومدیم خوابگاه من یه توبه نامه ی ذهنی تنظیم و امضا کردم که نِوِر اِوِر با این خانم نرم بیرون! 


+ باغ ارم دوست داشتنی،شده بود عینهو بهشت.خیلی شلوغ بود.اما هنوز میتونست یاد و خاطره ی یاسمن رو برام تداعی کنه.انقدر که ما دوتا نشستیم زیر این درختا و از زندگیمون حرف زدیم.دلم براش تنگ شده ،قراره اردیبهشت بیاد ایران

+واسه بابام یه کمربند خریدم،براش تنگ بود،فردا باید برم عوضش کنم:/

  • ۲ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۴۹
  • مریم

 دیر زمانی در او نگریستم
 چندان
 که چون نظر از وی باز گرفتم
 در پیرامون من
 همه چیزی
 به هیئت او در آمده بود
 آنگاه دانستم که مرا دیگر
 از او گریز نیست

#شاملو



+ این شعر زیبا حس خیلی خوبی بهم داد.یه حس رویایی و عارفانه...

+لطفا ،همین الان،برای سلامتی بیماران دعا کنید :)
  • ۲ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۷
  • مریم

من چالش ها و مسابقه های بلاگستان رو دوست دارم و اگه باخبر بشم و وقت داشته باشم،حتما استقبال میکنم. 
طبیعیه که تو همچین برنامه هایی هر چی تعداد شرکت کننده ها بیشتر باشه جذابیت و هیجان کار بالاتر میره...
این بار یه مسابقه داریم که البته هنوز جایزه ش معلوم نیست!!! 
واسه اطلاع از چند و چون ماجرا  لینک پایین رو ببینید 



  • ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۴۲
  • مریم

من تا همین چند سال پیش آدم بشدت خیال پردازی بودم.تو ذهنم همه چی رو به هم میبافتم و یه زندگی رویایی اما ذهنی واسه خودم درست میکردم. شب ها قبل از خواب، صبح ها قبل از اینکه از رختخواب بیام بیرون، وسط روز و هر موقعی که وقت آزاد داشتم چشمامو می بستم و داستان پردازی رو شروع میکردم.تو خیالاتم عاشق دکوراسیون داخلی بودم.مثلا خیال میکردم خونه ی عمو کوچیکه م مال منه و اسباب و اثاثیه رو همونطوری که خودم دوس داشتم می چیدم.همیشه خونه های نقلی رو انتخاب میکردم.خونه هایی که یه پنجره پشت سینک ظرفشویی دارن...

تو خیال با آدم های متفاوتی آشنا میشدم.بهشون دل می بستم و باهاشون ازدواج میکردم.با تمام جوونای فامیل یه دور ازدواج کردم.بچه دار هم شدم حتی!همه چی رو  هر روز و لحظه به لحظه مث یه سریال تلویزیونی تنظیم میکردم.ولی گاهی یهو میدیدم وسط خیال اون آدم رو تغییر دادم و فرد رویاییم رو گذاشتم سر جاش!

بسته به شرایط رویاهای مختلف داشتم.شاید مهمترین و واقعی ترینشون تصور خودم تو طبقه ی آخر ساختمون آخر دانشکده پزشکی بود

نمیدونم تا کی این عادت همراهم بود و کی بود که بالاخره این رویاپردازی های قبل از خواب رو ترک کردم.  اما یه مدت بود توجهم به این موضوع جلب شده بود که چرا دیگه رویا نمی بافم.چند شبه رویای ماجراجویی و زندگی تو یه کشور دیگه همش تو ذهنمه.رویای آشنا شدن با یه آدم خاص و صحبت کردن باهاش هم هست. الان دیگه میدونم اگه خیالاتمو جدی بگیرم ممکنه رنگ واقعیت بگیرن.شاید باید انتظاری که از آینده دارم رو بصورت منطقی تصور کنم تا باورم بشه که چنین اتفاقاتی میتونن بیفتن و میتونن واقعی بشن :)

  • ۸ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۳۱
  • مریم
                         

تا اینجا که تعطیلات حسابی خوش گذشته و من انتقاممو گرفتم و تا تونستم فیلم دیدم و خوابیدم و کتابایی که دوست داشتمو خوندم.فردا هم اگه هوا خوب باشه سیزده رو به در می کنیم و بعد مصیبت من که همانا درس خوندن و ویس گوش دادن و جزوه نوشتنه شروع میشه.چقد ساده بودم من،هم کلاسیم سه جلسه جزوه بهم انداخت و منم گفتم بیست روز تعطیلم که،مینویسم بره.نمیدونستم این بیست روز به سان دو روز میگذره :))

دیروز رفته بودیم کوه.اون بالا یه سکوتی بود حاضر نبودم با هیچی عوضش کنم.فقط صدای نفس کشیدن خودمو می شنیدم.بالا رفتن از کوه آدمو آروم و صبور میکنه.اگه میشد هفته ای یه بار برم کوه خیلی خوب بود.عکسایی که گرفتم رو اینجا ببینید. چند تا فسیل پیدا کردم.ولی با خودم نیاوردمشون خونه،گذاشتم همونجا باشن.همین که می بینی چند هزار سال پیش اینجا دریا بوده قشنگه :)



  • ۷ نظر
  • ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۵۶
  • مریم

خواهر زاده م، یلدا،هفت سالشه.چند وقته نمیذاره داداشم ببوسدش،زیاد تحویلش نمیگیره.امشب یواشکی تو گوشم گفت خاله یه چیزی بهت میگم تو رو خدا به کسی نگو.گفتم چشم.گفت دایی مجید ازدواج کرده ولی به شما نگفته!!! 

با خودم گفتم خدایا این بچه چی میگه؟ ولی خنده مم گرفته بود.گفتم چطور مگه؟ گفت یه بار من میخواستم آلبوم عکسای دایی مجیدو ببینم،دایی نذاشت گفت نه نه، نمیشه ببینی،عکس نامزدم توشه نمیخوام کسی ببینه!!! 


یعنی من پوکیده بودم از خنده:)))

این مجید ما عادتشه،مدل شوخی و اذیت کردنش اینجوریه.این بچه هم باورش شده! معلوم نیست چند وقته تو ذهنش داستان چیده که مجید یواشکی زن گرفته :))))

گناه داشت خیلی،دیگه براش توضیح دادم، بعدم رفتم واسه مجید تعریف کردم دوتایی یه دل سیر خندیدیم :))

  • ۷ نظر
  • ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۱۱
  • مریم