زندگی بهتر

من همون قبل از عید پیشنهاد دادم روز دوم فروردین همه ی فامیل تو باغ یکی از فامیلا جمع شیم،دور همی،تا عصر،خوش باشیم و خوش بگذرونیم،عید رو به همدیگه تبریک بگیم،همدیگرو ببینیم و ببوسیم و یه آش رشته هم بخوریم و خلاص! همه گفتن آره چه ایده ی خوبی ولی عملی نشد که! کسی به تغییر روی خوش نشون نمیده

حالا باید هی پاشی بری عید دیدنی،ماچ کنی،ماچ بشی،شیرینی و آجیل بهت چشمک بزنن،درباره ی مسائلی که بهت ربطی ندارن یا علاقه مند نیستی حرف بزنی و از کارات عقب بمونی یا برعکسش که مهمون میاد و.... 

خنده دارترین قسمتش اینجاست که مثلا ما دیشب رفتیم خونه ی داییم عید دیدنی،داییم اینا امروز صب پاشدن اومدن خونه ی ما عید دیدنی!!! بعد جالب اینجاست داییم خیلی جدی دوباره میگه سال نو مبارک ایشالا سال خوبی داشته باشید:))

  • ۳ نظر
  • ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۵۱
  • مریم

فکرشو بکنید من لحظه ی تحویل سال کجا بودم!

بابام میگفت بنده خدا تو رختخوابت میموندی بهتر از این بود که اون توو باشی:))))))))

ولی من ثابت میکنم که امسال سال خوبیه،خوب که نه،عاااالیه

 سالی که با همچین طنزی شروع بشه دیگه معلومه که چه سال خوبیه دیگه:)))))))

  • ۴ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۳۶
  • مریم

 94
بله نود و چار سال خوبی بود.
اولش که با درس خوندن و تلاش بسیار واسه قبولی کنکور شروع شد که خیییلی لذت بخش بود و بعدش قبولی و شوق و ذوق هاش که دیگه نگووووو
این سال واسه من سال لبخند بود،سال خوشی.
سالی که  یاد گرفتم نه تنها  با بابام بلکه با هیچ کس دیگه ای کل کل نکنم و محبت پیشه کنم.
4 ماه پیایی،از اول خرداد تا پایان شهریور،هر روز از ساعت 9 تا 1 رفتم باشگاه و لذت بردم و کیف کردم و روحیه م به شدت تغییر کرد.
شب قدر از خدا خواستم زندگیمو بندازه رو غلتک و انداخت!:))
شروع کردم آهنگ های خوب گوش دادم و هر چی زر زر بود از تو گوشیم پاک کردم :))
آدم های کم ارزش رو از زندگیم خارج کردم.روابطم رو با آدم های منفی گرا و سست و چیپِ اطرافم قطع کردم.
به خودم فرصت تجربه کردن دادم و همین باعث شد تا حد زیادی خودم رو بشناسم
با دوستام گروه کتابخوانی تشکیل دادیم و چندین و چند کتاب خوب خوندم


از اواخر اردیبهشت تا اواخر شهریور 13 تا عروسی رفتم و توی 10 تای اونها خندیدم و رقصیدم و نظرات دیگران نسبت به این کارم رو به هیچ انگاشتم :دی


یاد گرفتم که خودم رو دوست داشته باشم و توی آینه به خودم لبخند میزدم.از صورتم رضایت داشتم و یاد گرفتم که از بند ظاهر بیرون بیام. به جایی رسیدم که آرایش کردن رو به کلی کنار گذاشتم و همیشه خودمم :)


دوباره رفتم دانشگاه،یک دانشگاه متفاوت و از همه مهم تر مقطع تحصیلی متفاوت و رشته ی متفاوت و کلا تفاوت بود که من اون اوایل حس میکردم و در گیجی به سر می بردم اما یه مدت که گذشت فهمیدم که با این وضعیت جدیدم زندگی میتونه خیلی دلچسب و لذتبخش باشه :)


اما خب خوابگاه و مشکلاتش ضد حال بدی بود ! 


آشنا شدن با دکتر مصباح جانم عالی بود :)


چند تا مقاله ترجمه کردم و پول خوبی گرفتم

تدریس رو شروع کردم و پول خوبی گرفتم


من به این حقیقت دست یافتم که :"من از خوابگاه متنفرم،از خونه موندن هم خوشم نمیاد.من تنهایی رو دوست ندارم اما در عین حال نمیخوام کسی کاری به کارم داشته باشه! "


قانون جذب امسال به خوبی خودش رو به من ثابت کرد.البته با هم دوست شدیم و قراره من آدم خوش جذبی باشم :))


البته راستش من مثل سال های قبلش یه کمی بی اعصاب بودم.
یه سری اهداف داشتم که خب بهشون نرسیدم


ولی هر چی بود خوب بود و من راضی هستم :)


  • مریم

این جناب خان خیلی باحاله جداً

رامبد بهش میگه واسه مردم ایران یه آرزو بکن

میگه" برای همه ی مردم ایران از ته دلوم آرزو می کنُم که مو با احلام ازدواج کنُم"

:)))




+خانواده ی ۵ نفره ی ما هر شب خندوانه می بینن،البته بابام و فاطمه وسطاش میرن میخوابن اما من و داداش و مامان تا آخرش میمونیم.آخه همه ی مزه ش به جناب خانه:))

++باید یه کمپین راه بندازن جناب خان رو به احلامش برسونن،دست روی دست گذاشتن فایده نداره آقا :))

+++من همیشه فک میکردم این بازیکنه ژاوی آلونسو هست،الان فهمیدم ژابی آلونسو بوده! 

  • مریم

من حرف هایی دارم که متاسفانه نمیتونم اینجا بنویسم

دارم با خودم کلنجار میرم بلکه راهی پیدا کنم! آخه اون حرفها شامل ضعف ها و ناملایمات زندگی میشه.مثلا میخوام از پدر و مادرم حرف بزنم،یا از همکلاسیام و هم رشته ای ها،یا از خودم حتی.چیزایی که اذیتم میکنه،نمیتونم اینجا بنویسمشون ولی دوست دارم یه جایی نوشته بشن!

البته کلا اهل اینکه خاطرات بد رو مرور کنم یا به یاد بسپارم نیستم.ناخودآگاه از یادم میرن.ولی خب بعضی وقتا دیگه دلم تحمل بعضی چیرا رو نداره!


+از رمزدار نوشتن زیاد خوشم نمیاد:|

  • مریم


دچار یک حس خاصم.فکرش را بکنید یه نفر رو هم دوست داشته باشید و هم شدیداً ازش متنفر باشید! من دچار چنین تناقضی هستم  و اون یک نفر هم در زندگیم آدم کم اهمیتی نیست!

نمیخوام تنفر رو توی وجودم پرورش بدم.معتقدم دوری و دوستی با این فرد،بهترین گزینه ست! اما بنابر شرایط زندگیم دوری همیشه میسر نیست!

الان هم نسبت به قبل آستانه ی تحملم بالاتر رفته.در مقابل خیلی حرفا و رفتارا میتونم سکوت کنم.اما اذیت میشم.


دچار چنین تناقضی بودن سخته،  خیلی سخت 

  • مریم

باور کنید من با برق کاری ندارم اما برق همش با من کار داره

شما فکرشو بکنید من پای سینک ایستادم دارم ظرف میشورم،با هود آشپزخونه هم ۲ متر فاصله دارم،ولی هود اتصالی میکنه و من بیچاره رو برق میگیره:))

چنانی جیغ زدم که نزدیک بود سفر فردامون کنسل بشه :دی

برق لعنتی از هود افتاده بود تو کابینتا،از کابینتا خودشو رسونده بود به آب چِک بالای سینک و بعد هم دستای من.اینجوری بود: گُررررررررررررر

ای مهندسین برقی که میاید اینجا رو میخونید که اتفاقا کم هم نیستید.تو روح این برقتون، اُف بر این برقتون:))

درود بر پزشکی و صدها و بلکه هزاران درود بر آناتومی:)))

الله اکبر :دی

  • مریم


دیشب فیلم ایستاده در غبار رو دیدم.بسیج دانشگاه واسه افتتاحیه ی راهیان نور مراسمی داشت که توی این مراسم این فیلم هم پخش می شد.من البته نمی دونستم.فکر میکردم مثل بقیه ی برنامه های دانشگاه قراره فیلم پخش بشه و تمام.از کل این خوابگاه صد نفره فقط من و الهام بودیم که بلیط گرفتیم.سرویس که اومد در خوابگاه دیدم همه ی دخترای داخل سرویس چادری هستن! مونده بودم حیرون! گفتم الهام چادر اضافی تو دست و بالت نیست ؟ :)) شما طرز لباس پوشیدن من رو نمی دونید و طرز خاصی هم نیست البته!

هیچی دیگه رفتیم نشستیم تو سالن.سالن پر بود از صدای جمعیت !قرآن خوندن،صدا قطع نشد! ولی تا سرود ملی پخش شد همه ایستادن و سکوت ! یه حاج آقایی رو دعوت کردن بیاد رو سن واسه سخنرانی.نسبتا جوون بود.گفت میخواد کمی راجع به شهادت صحبت کنه و اصلا چی میشه که یه نفر به جایی میرسه که میفته توی مسیر شهادت! دیدم عه ! میخواد سوال منو جواب بده! سراپا گوش شدم و حتی ریکوردر گوشی رو هم روشن کردم که صداش ضبط شه! منتها حاج آقا یه وضعی درست کرد تو سالن که حال همه به هم خورد.همچین داد میزد و پشت سر هم شعر میخوند از این و اون و شرق و به غرب میچسبوند که علاوه بر گوش درد سرگیجه و حالت تهوع هم گرفتیم!!!

بعد هم خدا رو شکر از روی سن اومد پایین و ما فیلم رو دیدیم.منم کلا شوت بودم نمی دونستم احمد متوسلیان اصلا کی هست! اوایل فیلم تصمیم گرفتم لم بدم و بخوابم.به الهام می گفتم ببین کارگردان داره ما رو احساساتی میکنه که آخرش که احمد شهید شد گریه کنیم! گفت شهید نمیشه که! این شد که سریع اسمش رو سرچ کردم و فهمیدم داستان از چه قراره و رفتم تو فیلم!

فیلم خوبی بود.از واقعیت خوشم میاد.از رویا بیشتر .اما همین که نشون میداد که احمد چه رفتار و اخلاقی داشته خوب بود بنظرم! به نقل از الهام "فقط یه جا باید شهید همت رو مینداخت روی خاک که سینه خیز بره اما نشون نداد"

میگن اون 4 دیپلمات ممکنه هنوز زنده باشن! عجب داستانیه! لعنت به هر چی تروریسته

  • مریم


نشستم فیلم دیدم و پسته ها رو مغز کردم و درونیاتم رو اس ام اس کردم !



+چقد آخه زندگی قشنگه ! :)


  • مریم

بعضی از انواع محبت ها هیچ جوره به دل من نمی شینن! با اینکه میدونم محبت هستند اما دوستشون ندارم.

مثلا همین دیروز وقتی داشتم با خواهر بزرگترم میومدم خوابگاه، تصمیم گرفتم از میوه فروشی سر خیابون میوه بخرم.این هفته نوبت کیوی و سیب بود!خواهرم سر خود اما از سر محبت لیموترش و موز هم برداشت و خودش همه ی خریدهامو حساب کرد! آخر سر من مونده بودم و یک هفته وقت و یک عالمه میوه! 

این کارش به دلم ننشست.درحالیکه اگه خودش بدون اطلاع من میوه میگرفت و برام میاورد خیلی خوشحال می شدم

یا مثلا وقتی کسی بهم میگه من دوستت دارم ولی.... 

این" ولی "مثل یه سطل آب یخ میمونه که میپاشن به قلبم! 

یا محبت هایی که یک زیرکی خاص پشتش هست.مثل محبت های شهرزاد!  

محبت خالصانه اما تا عمق قلبم رسوخ میکنه،مثل محبت کسی که میشه از ساده ترین حرف هاش شدت دوست داشتنش رو فهمید!

من محبت خالصانه رو تجربه کردم! همین چند شب پیش.همین تجربه برام کافیه! به یادموندنی و همیشگیه! ممنونم از اون کسی که انقدر عزیزه که همیشه بهش برمیگردم:)

  • مریم