زندگی بهتر

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

این کتاب رو خیلی وقت بود دیده بودم و قصد خوندنشو داشتم.چند روز پیش در اثر ورزش سطح هورمونام زده بود بالا و تا کتابه رو توی ویترین کتابفروشی دیدم ،رفتم داخل که بخرمش.کتاب رو برداشتم و همینطور که دستم تو کیفم بود و دنبال کارتم می گشتم قیمت کتاب رو پرسیدم که گفت 36 تومن! دیگه روم نشد نخرمش!!

راستش بعد از خریدنش خودمو سرزنش کردم
یه کم فکر کردم دیدم میتونم بعد از خوندنش هدیه بدم به کسی که تو هزینه ها صرفه جویی بشه.ولی دیدم نمیشه.اولا که من طی بیست و چهار سال گذشته کمتر از تعداد انگشتای دست راستم به کسی هدیه دادم و احتمال اینکه بخوام به کسی کادو بدم خییلی ناچیزه و دوم اینکه شاید اصلا دلبسته ی کتاب شدم!

خب واقعا کتاب خوبی بود و خیلی زود خوندمش.ولی همش نگران بودم تموم شه.یه جاهایی آروم آروم میخوندم که 36 تومن بیارزه :))

جلد دومش هم همین قیمته! و من الان در حال سرکوب امیال کتابخوانی خودم هستم!

فردا، پس فردا شنیدم یکی گفت سرانه ی مطالعه کمه جفت پا میرم تو صورتشاااا :/

  • مریم

با داداشم رفتیم و لانتوری رو دیدیم

آخه این چه فیلمی بود؟ که چی؟ این داستانا رو که هزار جا خونده بودیم.اصلا از فیلمش خوشم نیومد.بنظرم خیلی بیخود بود.سوژه ش نو نبود.

نمیدونم چرا اخیرا مد شده فیلمایی که میسازن یه مدل خاصی شده.فیلم با مصاحبه کردن و پاسخ یه عده به سوالی که نمیدونم چیه شروع میشه! بعد میپره تو قصه،دوباره از وسط داستان دوباره مصاحبه ها رو نشون میده.اکثر فیلما جدیدا راوی دارن.فیلمی که راوی داره رو چندان نمی پسندم.وجود راوی یه جورایی ضعف نویسنده رو توی قصه گفتن نشون میده.بارکد،اژدها وارد میشود و لانتوری هر سه تقریبا چنین شرایطی داشتن.

یه قسمتایی از لانتوری بازوی داداشمو چنگ زدم و رومو از پرده ی سینما برگردوندم.سوسول نیستم ولی حیفم اومد حال خوبم خراب شه! 



+داداشم قبل از دیدن فیلم میگفت بعد از ماجرای سکته،دیدم به زندگی عوض شده.میخوام آدم مثبتی باشم.بعد از فیلم  بازم یه حرفایی میزد مث قبل پر از نا امیدی و گلایه از مامان و بابام

  • مریم

خوشبختانه خدا داره همکاری می کنه و زندگیم خیلی بهتر و امیدوارکننده تر از قبل شده.سال آخر کارشناسی که بودم به پیشنهاد شیما(دوستم) سه تا طرح تحققیاتی نوشتیم.اونموقع اصلا نمی دونستیم پروپوزال یعنی چی! ولی خب سه تا طرح توی ذهنمون بود که اونا رو تبدیل به پروپوزال کردیم و از طریق کمیته ی تحقیقات دانشگاه علوم پزشکی فرستادیم واسه تصویب.گذشت تا اینکه تازه امسال تصویب شد و شنبه کار استارت خورد.باید هر روز بریم تعداد زیادی rat رو گاواژ کنیم.گاواژ یعنی به زور یه چیزی رو به کسی خوراندن! خلاصه اینکه کار قشنگی نیست و بوی موش و رت ما رو میکشه ولی خب آخرش میشه چند تا مقاله نوشت و استادی هم که داریم باهاش کار میکنیم زبر و زرنگه و امید هست که مقاله های خوبی از کار در بیاد.

قبل از شروع کار همین استاد یه جلسه ی توجیهی برگزار کرد و توی اون جلسه درباره ی همه چی حرف زد الا این کار تحقیقاتی.نمونه ی کامل یه آدم با فرهنگ و تحصیلکرده بود و وقتی دید ما دوست داریم وارد فیلد پژوهش بشیم ما رو برداشت با ماشین خودش برد برج پژوهشی و اونجا معرفیمون کرد به رییس آزمایشگاه سلول های بنیادی و اون خانم دکتر هم ما رو برد توی آزمایشگاه و بهمون پیشنهاد کار داد.بعد گفت توی این هفته بهم سر بزنید که من و دوست جدیدم فیروزه قراره سه شنبه بریم پیششون! امیدوارم همینطوری نرم و آسون همه چی پیش بره.

از طرفی یه دختره هست تو بخشمون به اسم مائده که اونم یه پیشنهاد دیگه داده و گفت زیر نظر خانم دکتر فلانیه.دختره رو دوستش ندارم.بهش مشکوکم.همش فک میکنم میخواد از من کار بکشه و داره سرم کلاه میذاره.

رفته بودم اتاقش برام تعریف کرد که با چند تا از دوستاش تصمیم میگیرن دوباره کنکور بدن و پزشکی بخونن.به دوستاش میگه بیایید با هم DVD های کنکور آسان است رو بخریم و هزینه شو تقسیم کنیم بین خودمون که ارزونتر در بیاد و نفری 200 هزار تومن ازشون میگیره.بعد نمیدونم چی میشه که یکی از بچه ها به مائده میگه خریدی در کار نبوده و تو فایلا رو از کسی گرفتی و من پولمو میخوام!

وقتی داشتم میومدم اتاقم حواسش نبود هاردشو داد به من که فیلم ببینم.لحظه ی آخر انگار یادش اومد که فیلمای کنکور آسان است روی هارده.نتونست هارد رو ازم پس بگیره،گفت مریم اون فولدری که اسمش عربی هست درس عربی و کنکور آسان است نیستاااا! اون رقص عربیه.منم بهش گفتم من فقط فیلما رو باز می کنم سراغ بقیه ی فولدرات نمیرم.بعد اومدم هارد رو زدم به لپ تاپ دیدم اصلا یه فولدر داره به اسم کنکور آسان است.کنجکاوی کردم بازش کردم دیدم عکسای یکی از بچه های پزشکی که مائده باهاش دوسته هم اون توئه.شک کردم بهش.یعنی یه جورایی مطمئنم که همه رو از این پسره گرفته! این مائده انقد مارمولکه که ازش بعید نیست.با توجه به اون حرفی هم که اون دختره زده که پولمو میخوام و فلان،اصلا بعید نیست!

منم البته قصد ندارم چیزی رو لو بدم! به من چه ! 

ولی به مائده مشکوکم.بخاطر همین رفتم پیش خانم دکتر و گفتم این خانم به من پیشنهاد همکاری توی طرح تحقیقاتی شما رو داده،شما در جریانید؟ گفت نه! منم بی عقلی کردم و بهش گفتم که فک میکنم میخواسته ازم کار بکشه! واقعا نمیدونم چرا اینو به خانم دکتر گفتم.از خودم عصبانیم! 

دیشب رفتم پیش مائده و بهش گفتم من شک دارم بیام توی این کار یا نه ! اونم گفت برو تحقیق کن بعد بیا بهم بگو میای یا نه! 

امروز بهم گفت تو رفتی پیش خانم دکتر ؟ گفتم آره،خانم دکتر هیچ اطلاعی نداشت که! گفت نه خانم دکتر اسمتو یادش رفته بوده !!!! حالا شب صحبت میکنیم

الان من موندم خانم دکتر اون دهن گشادی منو لو داده یا نه! نمیدونم چجوری جمع کنم قضیه رو! همکاری با این مائده رو دوست ندارم.از طرفی شرکت توی طرح تحقیقاتی بشدت به درد آینده م میخوره.نمی دونم چیکار کنم! 


  • مریم

داشتم به احوالات خودم فکر می کردم دیدم تا حالا هر چی از خدا خواستم بهم داده! یا لااقل باعث شده یه جرقه هایی تو ذهنم بزنه یا به سمتی برم در جهت رسیدن به چیزی که میخوام.

اما چیزی که باعث تعجبم میشه اینه که من خیلی کم دعا میکنم و کمتر پیش میاد چیزی از خدا بخوام.شاید بخاطر اینه که راجع به پیشامد های سخت زندگیم بعد از مدتی خودمو میزنم به بی خیالی و خودمو درگیرش نمیکنم که لازم بشه دست به دامن خدا بشم. گرچه هیچ وقت بی نیاز از محبت و پشتیبانیش نبوده و نیستم. 

مدتیه که موضوعی ذهنم رو درگیر کرده و باعث شده تمرکزم رو از دست بدم.میلی در دلم بود و بعد از مذاکراتی که با خودم داشتم به این نتیجه رسیدم که میل و آرزو برای رسیدن به چیزی که میخوام کافی نیست.باید تبدیل به هدف بشه و برای رسیدن بهش تلاش کرد.یکی از تلاش هام هم خواستنش از خدا بود.پریشب رک و راست به خدا گفتم خدایا،من، اینو، میخوام. دیشب خدا یه تلنگر هایی زد که متوجه شدم صدامو شنیده:)


+ امروز بالاخره اصول دویدن صحیح رو کشف کردم و تونستم برنامه ی دویدنم رو کامل انجام بدم.مشکل اینجا بود که تنفسم هنگام دویدن غلط بود!



در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست

اگر قبول تو افتد،فدای چشم سیاهت


  • مریم

حرف که برای گفتن زیاده اما فعلا شما رو دعوت میکنم به دیدن این عکس و این لینک 


  • مریم

یادمه نجمه ،دوستم، همیشه میگفت مهمترین معیارم واسه انتخاب همسر اینه که نماز خون باشه.من خب باهاش موافق نبودم.همیشه بهش میگفتم این نباید اولین معیارت باشه و دلایل خودمو داشتم.ولی نجمه هیچ وقت قبول نمیکرد.تا اینکه به خواستگاری صادق جواب مثبت داد و یادمه که درباره ی نماز و روزه هم ازش پرسیده بود و گفته بود برای من خیلی مهمه که نماز بخونی و صادق گفته بود آره مگه میشه نخونم .برای منم مهمه!

حالا بعد از طی یکسال دوره ی نامزدی و کمتر از یک ماه مونده به عروسیشون کاشف به عمل اومده که آقا صادق اصلا نماز نمیخونه!من شک کرده بودم البته! میدونم نباید آدما رو از ظاهرشون قضاوت کرد و نماز خوندن و نخوندن ربطی به تیپ و قیافه ی آدم نداره ولی واقعا بهش نمیومد نماز بخونه!!اصلا اخلاقش و شخصیتی هم که من ازش دیدم ( که خیلی خودپسندانه و خود برتر پندار بود) به آدمی نمیخورد که این چیزا براش مهم باشه !یادمه ماه رمضونم یه بار لو رفت که روزه نیست ولی نجمه گفت بخاطر مشکل سنگ کلیه ش هست! 

خلاصه اینکه نجمه که این قضیه رو میفهمه تا یک هفته عصبانی بوده و به گفته ی خودش میخواسته بزنه زیر همه چی! (به گفته ی من عمراااا ! ) 

بعد با هم حرف میزنن و صادق میگه باشه اگه تو بخوای میخونم.اینم میگه نه من نمیخوام بخاطر من بخونی من میخوام خودت به این نتیجه برسی که باید بخونی !

همین دیگه،صداقت صادق رو حال کردید؟

هر کاری میکنم نمیتونم خودمو بذارم جای نجمه و فک کنم من اگه جای اون بودم چیکار میکردم.مهم اینه که دروغ گفته،نجمه رو فریب داده! چه غم انگیز :(

+شهرزاد نیومد شیراز.کلاس زبان از هفته ی دیگه شروع میشه! ولی من ناراحت نیستم.مطمئنم شهرزاد همون آدمیه که صد در صد منو هل میده به سمت زبان خوندن.امکانات و همراهی و درس دادنش با من،تزریق اراده به تیم دو نفره مون با اون

++بشنوید



  • مریم
بالاخره هفته ی پیش رفتم کلاس دو ثبت نام کردم(باشگاه حجاب) و هفته ای سه روز میرم کلاس.دیروز اولین جلسه بود و خوب هم بود! واقعا ورزش کردن تو فضای باز یه چیز دیگه ست،ولی شلوغی اونجا یه کم اذیت میکرد که احتمالا با تموم شدن تابستون این مشکل حل بشه.
دیشبم سردرد ورزشی گرفته بودم!!خیلی شدید نبود ولی نمیذاشت بخوابم.کلی حقه و کلک به خودم زدم تا بالاخره خوابم برد.امروز صبح متوجه شدم که بالاخره خوابم برده بوده :دی
این روزا من خیلی بیکارم.فقط فیلم می بینم و کتاب میخونم.البته خب خیلی خوش میگذره اما گاهی احساس میکنم اشباع شدم.از فردا یه دوره ی زبان آموزی رو با شهرزاد شروع می کنیم.به این صورت که دوتایی می شینیم کنار هم و زبان میخونیم!!من کتاب زبانامو آوردم که اونا رو بخونیم.بعدشم قراره چند تا فیلم انتخاب کنیم و دیالوگاشونو از اینترنت بگیریم و با دقت بررسیشون کنیم.این چند روز به شدت دیوونه ی زبان انگلیسی شدم و همش جمله های انگلیسی تو سرم میچرخه و وقتی میخوام به خودم فحش بدم هم از فحش های مختصر و مفید انگلیسی استفاده میکنم.
امروز طبق معمول اکثر جمعه ها نرفتم بیرون و موندم اتاقو مرتب کردم! این یه وجب اتاق رو همش باید مرتب کرد وگرنه تبدیل به طویله میشه! جزوه ها و نوشته های شب امتحان ترم قبلم رو هم بایگانی کردم و ببینید چی پیدا کردم ! اینو استاد راهنمام نوشته .یعنی واقعا براش متاسفم.با این همه پرستیژ و کیا و بیا این خطشه! البته خطش کاااااملا به شخصیتش میخوره هااا! خنده دار نیست؟

+خیلی خوبه آدم حرف دلشو به خواهرش بزنه (البته نه خواهر بزرگترش!) 
++از این به بعد به جای عنوان عدد میذارم.این پست صد و چهل و یکمی هست که مینویسم. اعصابم خورد شد از بس فک کردم عنوان چی باشه. البته خب who cares 
+++خودم میدونم،قالب جدیدم خیلی قشنگه :دی
  • مریم

سرپرست خوابگاه کلید اتاق رو ازم گرفته،کلید ندارم در رو از پشت قفل کنم.کلیدمون گم شده،مجبور شدم کلید سرپرستی رو بگیرم که دیشب اومد ازم گرفتش.گفتم کارتمو گرو میذارم کلید دستم باشه،قبول نکرد و عوضش یه داستان واسم تعریف کرد.گفت چند سال پیش تو یکی از خوابگاه ها،یه دختره که تازه از حمام اومده بوده بیرون میره تو اتاق و در و از پشت قفل میکنه.شروع میکنه موهاشو سشوار کشیدن که یهو برق میگیردش و میفته میمیره.از اونجایی هم که در رو قفل کرده بوده و کلیدی تو سرپرستی نبوده تا ۳ روز جسد دختره رو زمین میمونه و بعد هم که متوجه میشن با وضع بدی روبرو میشن و.... بعدم گفت از اون تاریخ به بعد، اداره همیشه چک میکنه که هر اتاق یه کلید تو سرپرستی داشته باشه.

البته من از این داستان هیچ عبرتی نمیگیرم، فوقش میتونم موهامو خشک نکنم اما اینکه در رو قفل نکنم هرگز!

جالب اینجاست که این ماجرای قفل کردن در رو توی خوابگاه قبلی نداشتم.فک کنم بخاطر این بودش که اونجا سیستمش فرق میکرد.واحد به واحد بود و واحد ما ۴ تا اتاق داشت.ولی اینحا یه راهرو درازه و کلی اتاق.بعلاوه ی اینکه اونجا بندرت تنها میشدم ولی اینجا دائم تنهام.

الانم دو تا آقا دقیقا پشت در اتاق من دارن برق کشی میکنن،در هم قفل نیست.واقعا حس بدیه!!!

  • مریم