میدونین تنها چیزی که میتونه جمعه ها منو از رختخوابم جدا کنه چیه؟؟
مثانه م که بی نهایت پر شده و داره میترکه :))))))
+الان بیدار شدم :دی
خب بنظر من جمعه مال خودمه،هر کاری دوست داشته باشم باهاش میکنم:))
- ۵ نظر
- ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۷
میدونین تنها چیزی که میتونه جمعه ها منو از رختخوابم جدا کنه چیه؟؟
مثانه م که بی نهایت پر شده و داره میترکه :))))))
+الان بیدار شدم :دی
خب بنظر من جمعه مال خودمه،هر کاری دوست داشته باشم باهاش میکنم:))
رفتم نشستم روی صندلی،جلوی آینه ی آرایشگاه.منتظر بودم خانمه بیاد و از نقشه م مطلعش کنم.یه کم خودمو نگاه کردم،یهو دلم واسه خودم سوخت.خانمه که اومد بهش نگفتم که میخواستم موهامو کوپ کوتاه کنه.عوضش بهش گفتم چتری میخوام.
من الان یه دخترم با موهای بلند که جلوی موهاش چتریه!
خیلی خوشکل شدم.بخدا راس میگم :))
اصلا یه جور خاصی شدم.خیلی زیاد تغییر کردم.نیشم هم تا بناگوش بازه :))
همین الان بهمن ماه تموم شد! خدایا شکرت.از خوشحالی گریه م گرفته!
الان یک اسفنده،اسفند یعنی بهار،یعنی از فردا هوا گرم میشه،این خیلی خوبه
+ من همین فردا موهامو کوتاه میکنم.هر چی عصبانیت دارم سر موهای بیچاره م خالی میکنم.من عصبانیم.من خیلی عصبانیم
+ چجوریه که هم خوشحالم هم عصبانیم؟
+فردا به اون دو تا شاگرد بیچاره م هم زنگ میزنم و انصراف میدم از تدریس
قوز بالا قوز هم تشریف آورد.
سرما خوردگی و بدن درد و سر درد و بی حالی و درد فک بالا و تحریک پذیری لثه ها و درد لثه ها و خونریزیشون و گلو درد و گوش درد و قفسه ی سینه درد و دل پیچه و توهم و مالیخولیا کم بود!
قوز بالا قوز هم تشریف آورد.
من،اینجا،توی این خوابگاه،یک روز نزدیک صبح،اموال عمومی رو تخریب کردم.اما ضربه ای که به بیت المال زدم جبران پذیر بود انگار.همین امشب دیدم که جبران شده!
داستان از این قرار است که دستشویی واحد ما یک فن داشت که صداش با صدای یک تراکتور برابری میکرد.
اینجوری :غاااااااااااااااااااااااااااااررررررررررررررررررررررررررر
یک دوست عزیزی هم بود به اسم صدیقه که صبح ها وقت نماز صبح ، فن دسشویی رو روشن می کرد و جمع کثیری از نماز نگراران غرق در خواب رو زا به راه!
صدیقه اما از واحد ما رفت و سکوتی باور نکردنی بر واحد ما از هر لحاظ حکم فرما شد.البته زیاد طول نکشید چون 6 نفر از بازماندگان قوم مغول به واحد ما منتقل شدند .این دوستان تا حالا یک فن دستشویی رو از نزدیک ندیده بودن.بخاطر همین علاقه ی زیادی داشتند به روشن کردن و روشن گذاشتن فن! همه جا صدای غاااااااارررررر میومد،توی خواب،بیداری،سر سفره،وقت گریه،وقت خنده حتی!کار به جایی رسیده بود که به لطف قدیمی بودن ساختمان و مهندسی دره پیتش بوی دستشویی از طریق دریچه ی کولر به اتاق ها می رسید.گوش مغولان هم بدهکار نبود.این شد که یک روز ،نزدیکی های اذان صبح،با عصبانیت پتو رو کشیدم کنار،رفتم آشپزخونه،یه چاقو برداشتم و سیم قرمز فن رو کات کردم و این بمب لعنتی خنثی شد!
دو هفته در آرامش گذشت و مغول ها نفهمیدن از کجا خوردن تا اینکه امشب فن تازه نصب شده رو دیدم که به غایت مظلوم و بی صدا بود و از عقده ای شدن مغول ها جلوگیری می کرد.
حالا مونده اون قضیه ی تخریب اموال عمومی!
فقط کافیه به چیزی اعتقاد پیدا کنم. قضیه طوری بهم ثابت میشه که جای هیچ شکی باقی نمیذاره.
قبل تر ها اینطوری بود که اگه مثلا به کسی میگفتم من امسال اصلا سرما نخوردم،کمتر از ۲۴ ساعت بعدش علائم سرماخوردگی خودش رو نشون میداد اما الان کافیه بهش فکر کنم.کافیه پیش خودم بگم ایول امسال سرما نخوردم.به فردا نکشیده خودشو نشون میده.دقت کردم همچین حالتی فقط واسه اتفاقات منفی رخ میده.هنوز نفهمیدم این قضیه به غرور ربطی داره یا نه!
یا مثلا کافیه یه ذره ادای چیزی رو در بیارم یا تظاهر کنم. مثلا اگه بگم دل پیچه داشتم و به این دلیل نتونستم فلان کار رو انجام بدم شب نشده دل پیچه میگیرم
من اصولا دروغ نمیگم اما اگر احیانا دروغی گفتم خدا با مشت میکوبونه به صورتم.
کسی تجربه ی مشابه داشته؟کسی ایده ای درباره ی این موضوع نداره؟قانون جذب؟قانون مورفی؟
+در انتظار تحویل گرفتن روپوش از خیاط
آغا،تابستون امسال داداشم ازم خواست کفشاشو براش با شامپو فرش بشورم.یه سطل آوردم و با شامپو فرش توش آب کف درست کردم،کفشه رو انداختم توش و تمیز شستمش و آبکشی کردم!
فرداش مجید کفش ها رو که گذاشته بودم زیر نور آفتاب خشک بشه دید! کفشش کج و کوله شده بود:))) اومد گفت اینا رو چجوری شستی این شکلی شده؟منم پروسه رو براش توضیح دادم:))
دقیقا اینجوری جوابمو داد:" یعنی خااااک بر سرت! مرض داشتم گفتم با شامپو فرش بشوری؟میخواستم آب نخوره به کفشم خل خداا:)))
سوتی داده بودم در حد لالیگا! ولی چون بی عارم از خنده کف زمین پهن بودم:))))
+ امروز کفشامو با شامپو فرش نشستم، تمیز کردم :))
تحمل صدای تلویزیون رو ندارم،این خانمه توی فیلم "پشت بام تهران" خیلی داره داد میزنه! نمیدونم جریان فیلم چیه،اما انگار داره ادای مادرای دلسوز و فداکار رو درمیاره!
بزنید کانال چهار،بزنید کانال چهار
یه دقیقه بعد نوشت: نزنید کانال چهار :( تموم شد برنامه ش!
اومد نشست تو آشپزخونه،پشت سر هم از اینترنت و وای فای و تبلت و گوشی حرف میزد.لاف هم زیاد میزد وسط حرفاش.یه جا برگشته با حسرت میگه ما نسل سوخته ایم ! با تعجب نگاش میکنم میگم "چی؟؟؟!!! متولد چندی؟"
میگه آخرای سال هشتاد!! قیافه م شده بود مث کسی که با ماهی تابه کوبیدن تو صورتش :|
این پسرعموی ما با این همه امکانات نسل سوخته ست،من که نمیدونم اسم نسلم چیه اما با این حساب دهه شصتیا جزغاله شدن،چسبیدن تهِ دیگ!