زندگی بهتر


از حسادت همکلاسی هام ناراحتم.از اینکه وقتی استادی صدام میکنه که برم اتاقش،پشت در اتاق صف می کشن ببینن کی با من چیکار داشته :|

امروز استاد جانم اومده در اتاقمون منو صدا میکنه که بیا کارت دارم.رفتم می بینم میخواد منو با یکی از همشهریانم آشنا کنه :) یه آقایی از محله ی ما که من خانواده و خصوصا خانمشون رو میشناسم و ایشون هم خب طبیعتا ما رو می شناسن.دکتر هم شروع کردن با گویش خودمون صحبت کردن.میگفتن که من خیلی با وقار و مودبم و یه سری تعریف و تمجید دیگه!!! وای که چقد شنیدن این حرفا از طرف دکتر شیرین بود.خیالم راحت شد که ایشون رو آزرده نکردم و از من راضی هستن.خیلی خوش حال شدم.فکرش رو بکنید استادی که دوستش دارید شما رو تایید کنه ،در حالیکه روز اول سفارش کرده بود که ایشالا ما رو سربلند کنی.خب وقتی چنین آدم بزرگ و عزیزی همچین حرفی بزنه دیگه من نمی تونم خلاف این خواسته عمل کنم :)
یه کتاب شعر هم به من هدیه دادند.از اشعار آقای فریدونی(سال بالایی و هم شهرستانی) که اکثر شعر هاشو وقتی داشتم پیاده برمیگشتم خوابگاه خوندم.
وقتی با چهره ی خندون و کتاب در دست از اتاق دکتر اومدم بیرون با لاله و پریسا مواجه شدم که استاد چیکارت داشت؟این کتاب چیه بهت داده؟
آخه من به این فضول خانما چی می گفتم؟ جواب سوالاشون رو نگرفتن! ولی آیا کسی که همچین خلق و خویی داره با دیدن رفتار من متوجه میشه که کارش اشتباه بوده؟ یا باید به خانم هایی با اون سن هم ،چنین مسائل پیش پا افتاده ای رو تذکر داد؟ 
من تذکر نمیدم:|
بعدش هم رفتیم برگه های امتحان آخری رو ببینیم.من ماکس شده بودم و علاوه بر اون استاد بخاطر خوش خطی و نظم در نوشتن بهم نیم نمره هدیه داده بودن.بعد هم منو کردن تو چش و چال بقیه! این شد که دوستان یک به یک برگه هاشونو آوردن جلو که عه استاد ما هم منظم نوشتیم ما هم خوش خط نوشتیم و استاد مهربان هم بهشون نمره رو داد:)
من که اصلا خبر نداشتم قراره به خوش خطی و نظم نمره داده بشه،همیشه همینطوری مینویسم.خدا میدونه که برام هم مهم نبود که استاد مفتی مفتی بهشون نمره داد.اونا هر کاری کنن نمره هاشون به من نمیرسه.بعد تازه استاد برگه ی من رو خیلی دقیق تصحیح کرده بودن و خب به حق هم بود.چون وقتی دانشجو جواب کامل مینویسه توقع استاد بالا میره و اگه کوچکترین چیزی از قلم بیفته به چشم استاد میاد.من هم عادت ندارم بگردم ببینم استاد چه کرده و آویزونش بشم که اینجا به من نمره ندادید.اصلا این کار ها رو دون شان خودم میدونم.اگر میخوام نمره ی خوب بگیرم خب درس میخونم.اما رفتار هم کلاسی ها عجیبه! ما بچه نیستیم.ما با هم مسابقه نمیدیم.هیچ کس سوگلی هیچ استادی نیست.این رفتار ها آزار دهنده و زشتند.زکات علم نشر و گسترشش هست نه بخل ورزیدن در جزوه دادن و یا توضیح دادن چیزی که بلدیم به دیگران! 
و اینکه چرا بعضی از ما هنوز ایمان نداریم که تا خدا نخواد برگی از درخت نمیفته.این سعی و تلاش های منفی،راه به جایی نمی بره.چون کسی حرف آخر رو میزنه که خوب میدونه در درون ما چی میگذره.به فرض که با این حرکات رتبه اول شدی و تونستی این شانس رو بدست بیاری که بدون کنکور دکتری بخونی.اما یه دفه می بینی خداوند طوری با ظرافت مانعی جلوی روت میذاره که اصلا نمی فهمی از کجا خوردی :) پس حواست باشه.حرف آخر رو کسی میزنه که میدونه تو از چه مسیری اومدی تا به مقصدت برسی :)

+ خودم میدونم که یه مقدار نمره گرا شدم.ولی خب سعی میکنم که هم کیفیت و هم کمیت رو بالا نگه دارم.وقتی نظام آموزشی به گونه ایه که با نمره افراد رو می سنجه خب بالطبع من هم تلاشم رو میکنم تا بهترین باشم اما از مسیر درستش و کاملا اخلاقی و انسانی
+حرف های دکتر درباره ی من صرفا حرف های ایشونه.من روزم رو اینجا مینویسم و از نوشتن اون حرف ها هیچ قصد و غرضی جز مکتوب کردن احساسم در اون لحظه ندارم


  • مریم

راستش عمه های من خوب بودن تا وقتی که من ارشد قبول شدم
بعد یهو جوری رفتار کردن که انگار من حق بچه های اونا رو خوردم
اینکه بچه های اونا درس نمیخونن به من چه ربطی می تونه داشته باشه؟
پدر و مادر بنده هم که اهل تعریف و تمجید و تشویق بچه هاشون جلوی دیگران نیستن،پس دلیلی واسه تغییر رفتار عمه ها وجود نداره
من البته رفتارم با فامیل عوض شده.کم حوصله و کم حرف شدم.
یه عده هم فکر میکنن خونه نرفتن من به این معنیه که خبریه!!!
حالا فردا دارم میرم به عمه کوچیکه سر بزنم.
چرا یه کاری می کنن که برخلاف میلم رفتار کنم؟
من میتونستم فردا تا ساعت ۹ بخوابم،بعد دوش بگیرم،وسایلم رو مرتب کنم و جزوه های ترم گذشته رو بایگانی کنم،ناهار و چرت بعد از ظهر و چایی و قدم زدن زیر نور خورشید و شام و خوندن درس روز دوشنبه! 
ولی بجای این کار ها باید ساعت ۹ بیدار شم،ساعت ۱۰ منزل عمه جان باشم،درباره ی مسائل مزخرف و پیش پا افتاده حرف بزنم و نظر بدم،دوباره توضیح بدم که چرا من سه ماهه خونشون نرفتم و حرف های همیشگی رو تکرار کنم،ناهار بخورم و ظرف ها رو بشورم:| به بهانه ی چرت بعد از ظهر برم توی اتاق و سرم رو بچپونم توی گوشیم،بعد پاشم چای و میوه  بخورم و سه ساعت چونه بزنم که امشب باید برگردم خوابگاه و نمیتونم اونجا بمونم.بعد دوباره یکساعت راه برگشت و ذهن آشفته! 
ای عمه کوچیکه،تو هم مثل عمه بزرگه دست از دامان من فرو بکش،من را کم محل کن،از من بدت بیاد،سراغ من را نگیر.از عمه های مردم یاد بگیر لااقل خب :))))

  • مریم


دیروز روز خوبی بود:)

با خواب و استراحت و بعدشم صبحانه ی کامل شروع شد.به سارا و الهام پیشنهاد شیرازگردی رو دادم.ساعت 3 ناهار خوردیم و رفتیم باغ ارم.من باغ ارم رو خیلی دوست دارم.چند سال پیش روزهای بدی در زندگیم وجود داشت که علناً دچار افسردگی بودم و برای فرار از این افسردگی به باغ ارم پناه می بردم.باغ ارم یه باغ گیاه شناسی زیباست و اگر اطلاعی درباره ش ندارید لطفاً اینجا رو بخونید.یه قسمت از باغ هست که ورود بهش ممنوعه و این هم بخاطر وجود درخت های سرو قدیمی و بلند و به ویژه تک درخت سروناز شیراز هست.همیشه روی پله های منتهی به اون قسمت،پشت به همه جا ،می نشستم.کتاب میخوندم یا آهنگ گوش میدادم... و چه لذتی داشت...گاهی هم قدمی میزدم و با توریست ها دوست میشدم.راه میفتادم باهاشون باغ رو بهشون نشون میدادم.هدفم هم بیشتر تقویت زبانم بود.

دیروز اما الهام و سارا همراهان خوبی نبودند و از اونجایی که من از تنهایی بیشتر از هر چیزی لذت می برم چندان بهم خوش نگذشت.من وقتی جایی میرم وقتم رو صرف عکس گرفتن از خودم توی صحنه ها و مناظر مختلف نمی کنم.سعی میکنم همه جا رو با دقت نگاه کنم و لذت ببرم.راه برم و فکر کنم. با دیدن گل ها و درخت های زیبا به وجد میام و همین بزرگترین لذت و خاطره ست برام.گاهی فکر می کنم  این خیلی بده که زیاد از خودم عکس ندارم.سال ها بعد هیچ عکسی از سنین مختلفم و جاهایی که رفتم و دیدم ندارم.ولی خب اینجوری هم اذیت میشم.آزار دهنده ترین قسمتش اونجاییه که همراهت هی ژست میگیره و میگه عکس بگیر.مگه من عکاسم؟ اومدم نفس بکشم ! 

تنها دوستی که در کنارش بهم خوش میگذره و آرامش دارم مریمه .موقعیت شناسه و جایی که نباید،حرف نمیزنه.میذاره یه ذره تنفس کنیم.اگر هم حرفی بزنیم به دل هردومون می شینه :)

دیروز دوتا توریست جوون هم دیدم که دوست داشتم باهاشون صحبت کنم اما الهام خانم نذاشت.می گفت با نامحرم حرف نزن اونم از نوع اجنبیش.زورم گرفته بود خیلی.اه 

البته خب بعدش رفتیم جمعه بازار و یه دستبند سنگ یشم خریدم که خیلی قشنگه،ایناهاش و باعث شد یه کم بهم خوش بگذره.زیاد راه رفتیم و آخرش هم رفتیم جیگرکی سر خیابون و جای شما خالی جیگر خوردیم :) 

راستش اولین بار بود بدون بابا یا داداشم میرفتم جیگرکی ! رستوران و فست فود و کافه زیاد رفتم ولی جیگرکی نه :))

روی هم رفته خوش گذشت.تعطیلات خوبی بود.سعی میکنم هر جمعه چنین برنامه ای بریزم اما با دوستان مختلف.مطمئنم برنامه ی جالبی میشه.

اصلا تصمیم گرفتم زندگیمو تغییر بدم.هوا هم که خوب شده سعی میکنم بیشتر از این فرصت استفاده کنم.دوباره کتاب میخونم.خب اوکی،کتاب درسی هم باشه ایرادی نداره :دی 



  • مریم


دختره اومده دم در اتاقمون که گوشت کوب دارین؟
گفتیم نه جای گوشت کوب از لیوان استفاده کن !
گفت نه خب .میخوام میخ بکوبم به دیوار
گفتیم خب جان دلم چرا نمیگی چکش دارین؟؟؟؟

+ من گردوی از قبل مغز شده دوست ندارم و میگن خاصیتش هم کمتره!اینه که چکش تو دست و بالم پیدا میشه :)))


  • مریم


من خیلی خنگم

خیلی...

  • ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۰۸
  • مریم
  • مریم

یه دیشب واسه مقابله با سرمای هوا و فرار از سرماخوردگی اومدم پایین کنار شوفاژ خوابیدم.صبح طرفای ساعت 5 با صدای چک چک آب از خواب بیدار شدم.از چندین جای سقف آب چکه میکرد.شانس آوردم کتاب اسنل و اطلس آناتومی و لب تابم روی میز نبود وگرنه من امروز عزادار بودم :)) یا شایدم اصلا مرده بودم!چون یه سه راهی برق کنارم بود و آب هم داشت بهش می پاشید!سه چار تا کاسه بشقاب گذاشتم زیر آب ها و اومدم دوباره دراز کشیدم.با خودم گفتم عجب بارونیه! الهام هم رفته بود نماز جماعت صبح! وقتی اومد و اوضاع رو دید  گفت واااا آب از کجا میاد؟ گفتم سقف! گفت بارون نمیاد که! آسمون صاف صافه ! بعد گفت لابد از طبقات بالاست!!!

ما طبقه ی آخریم.طبقات بالایی وجود نداره.این بیچاره هم هنگ کرده بود اونوقت صبح! گفتم عزیزم برو بخواب که طبقه ی بالامون آسمونه!
هر سری این سقف چکه میکنه و ما گزارش می دیم و یکی میاد چک میکنه و میره!همین!عین خیالشون نیس که! 

چجوری میشه اپلای کرد و از این دنیا رفت؟ :))))

  • مریم

دیشب وقتی اومدم اتاق الهام پرید جلوم که مریم تو رو خدا بیا تو یه چیزی بگو! گفتم چی شده؟گفت سارا داره با خدا دعوا میکنه!

دعواش سر این بود که: چرا من باید کار کنم؟چرا باید ساعت ۶ صبح بیدار شم برم سر کار تا شب؟چرا من؟ آخه چرا؟

حالا همین آدم کلی به درگاه خدا استغاثه کرد تا کارش درست شد و نیروی طرحی هم هست البته! 

منم بهش گفتم عزیزم No pain No gain

و اینجا بود که الهام دوباره پرید بغلم که واااای مریم عاشقتم،الهی دورت بگردم تمام حرف هایی که من یک ساعت داشتم تلاش میکردم به سارا بفهمونم رو با یه جمله ی ۴ کلمه ای گفتی!

منم گفتم خدا پدر این انگلیسی ها رو بیامرزه عزیزم،با اون چشای چپ کور شدشون :))

  • مریم

نمی دونم دور و برم داره چه اتفاقی میفته و این خیلی بده! نمی دونم چرا یهو چند نفر باهام بد شدن.نمی دونم اونروز چرا پریسا جزوه ش رو می کشید عقب و نمیذاشت نکات مهم رو قبل از امتحان بخونم.نمیدونم چرا یوسفی انقدر گاگوله!(اینو واقعاً نمیدونم) نمیدونم چرا حالم خوش نیست،چرا پنیر و خیار و گوجه و گردو باهم تموم شدن و فردا باید صبحانه نیمرو بخورم.چرا من حوصله ندارم برم نون سنگک و سبزی خوردن بخرم.چرا از تنهایی و مسوولیت و استقلال و کوفت و زهرمار خسته شدم؟چرا برف نمی باره؟چرا حتی بارون هم نمی باره؟ چرا زینب نمیاد وسایلشو جمع کنه که من بیام تخت پایین؟ چرا دلم واسه خورشت قیمه ی خونگی تنگ شده؟

من از خوابگاه متنفرم،از خونه موندن هم خوشم نمیاد.من تنهایی رو دوست ندارم اما در عین حال نمیخوام کسی کاری به کارم داشته باشه! 

میدونم این گیجی و این حال بد گذراست،اما می نویسم شاید آروم شم... 

ساعت از دو گذشت مریم جان،صبحت بخیر،برو بخواب....

  • مریم

چند وقتی هست که هفت تا هم اتاقی،تبدیل به ۵ تا شدند و از حجم صداهای اتاق فقط به اندازه ی یک اپسیلون کاسته شده.اون دوتا رو با اینکه دوست داشتم اما فراموش میکنم.چون فراموش کردنشون برام بهتره.از بین این ۵ تا هم به دو نفر نزدیکترم.یکی شهرزاد که روحیات و خواسته هاش به من شبیه و از بودن کنارش لذت میبرم.و سارا.احساس میکنم سارا به داشتن فردی مثل من توی زندگیش نیاز داره.خودشم اینو فهمیده چرا که واسه خیلی از کارهاش بطور خصوصی از من مشورت میگیره.من دوست دارم بهش یاد بدم که با دیدن یک مرد هول نکنه و به همه ی مردان اطرافش به چشم یک کیس برای ازدواج نگاه نکنه.دوست دارم به این نتیجه برسه که تا وقتی خودش نباشه و شخصیت و هویتش رو نشناسه  نمیتونه کسی رو جذب کنه.فکر نکنه باید در مقابل مرد ها گارد بگیره. گاهی دائم به فکر اینه که واای آقای کریمی امروز اینو بهم گفت،وای دکتر میرزایی امروز بهم لبخند زد.عاشق این میرزایی شده.استاد جوان و مجردش.آرزوشه که بتونه مخ میرزایی رو بزنه. ولی اصلا از این مدل کارها بلد نیست.حتی نمیتونه از خودش محافظت کنه.درسته که شهرستانیه (مثل من) اما ۴  سال توی شهر بزرگی مثل تهران زندگی کرده. با این وجود چند هفته پیش وقتی عجله داشته که برسه به ترمینال،سوار ماشین مرد غریبه ای میشه و ناخواسته و بخاطر گیر افتادن در معذورات!! اطلاعات شخصیشی خودش رو در اختیار اون مرد قرار میده.بعد هم یه کم میترسه و بقول خودش،بخاطر اینکه اون آقا دست از سرش برداره شماره ش رو میده به آقاهه!!!!! این کارها رو واقعا از روی سادگی و نابلدی انجام میده و قصد خاصی نداره.ینی بیچاره  اصلا توی اون فاز ها نیست. اما پُر از رفتارهایی است که نشان از ناپختگیش داره.بنظر من باید قبل از اینکه ضربه ای بخوره یاد بگیره چطور رفتار کنه و من میتونم یادش بدم.به هر حال به خودش بستگی داره که تا چه حد بخواد کنار هم باشیم وگرنه من اصراری ندارم و وقت هایی هم که عصبانی میشه و میزنه به سرش اصلا دوستش ندارم.

بعداً درباره ی شهرزاد و شاید سایر اعضای اتاق، خواهم نوشت.

  • مریم