خوب کردم اصلا
من،اینجا،توی این خوابگاه،یک روز نزدیک صبح،اموال عمومی رو تخریب کردم.اما ضربه ای که به بیت المال زدم جبران پذیر بود انگار.همین امشب دیدم که جبران شده!
داستان از این قرار است که دستشویی واحد ما یک فن داشت که صداش با صدای یک تراکتور برابری میکرد.
اینجوری :غاااااااااااااااااااااااااااااررررررررررررررررررررررررررر
یک دوست عزیزی هم بود به اسم صدیقه که صبح ها وقت نماز صبح ، فن دسشویی رو روشن می کرد و جمع کثیری از نماز نگراران غرق در خواب رو زا به راه!
صدیقه اما از واحد ما رفت و سکوتی باور نکردنی بر واحد ما از هر لحاظ حکم فرما شد.البته زیاد طول نکشید چون 6 نفر از بازماندگان قوم مغول به واحد ما منتقل شدند .این دوستان تا حالا یک فن دستشویی رو از نزدیک ندیده بودن.بخاطر همین علاقه ی زیادی داشتند به روشن کردن و روشن گذاشتن فن! همه جا صدای غاااااااارررررر میومد،توی خواب،بیداری،سر سفره،وقت گریه،وقت خنده حتی!کار به جایی رسیده بود که به لطف قدیمی بودن ساختمان و مهندسی دره پیتش بوی دستشویی از طریق دریچه ی کولر به اتاق ها می رسید.گوش مغولان هم بدهکار نبود.این شد که یک روز ،نزدیکی های اذان صبح،با عصبانیت پتو رو کشیدم کنار،رفتم آشپزخونه،یه چاقو برداشتم و سیم قرمز فن رو کات کردم و این بمب لعنتی خنثی شد!
دو هفته در آرامش گذشت و مغول ها نفهمیدن از کجا خوردن تا اینکه امشب فن تازه نصب شده رو دیدم که به غایت مظلوم و بی صدا بود و از عقده ای شدن مغول ها جلوگیری می کرد.
حالا مونده اون قضیه ی تخریب اموال عمومی!
- ۹۴/۱۱/۳۰