زندگی بهتر

۹۵ لعنتی داره تموم میشه.فقط خدا میدونه و خودم که چه سال سختی داشتم.پر از بغض و گریه.خیلی زور زدم حالم خوب باشه و خودمو از زمین بلند کنم.بعضی وقتا از مشکلاتم فرار کردم،گاهی تسلیم شدم و گاهی هم جنگیدم.مشکلاتم به درسم که اولویت زیادی برام داره لطمه زد.به اعتماد به نفسم هم همینطور.با هیچکس درباره شون حرف نزدم،سعی کردم ولی نشد.فقط گهگاهی وقتی با هم اتاقیم شهرزاد صحبت میکردم میدیدم مشکلاتمون تقریباً مشابه هم هستن.ولی راه حل پیشنهادی دوتامون فرار و نادیده گرفتنشون بود.

میدونم که اتفاقاتی که امسال برام افتاد بدترین اتفاق عمرم نبودن.میدونم بدتر از اینا در انتظارمه،از دست دادن ها و رفتن ها و غصه ها و شکستن های زیادی هستن هنوز...

۹۵ رو خودم بد شروع کردم،بی انگیزه و بی برنامه و بی انرژی، مشکلات شخصی و خانوادگی هم دامن زد بهش.

ولی ۹۶ رو خودم میسازم.باید مشکلاتمو حل کنم.باید یه کاری واسه خودم بکنم،نیاز شدیدی به انرژی مثبت دارم.اگر کسی ظاهر زندگیمو نگاه کنه فک میکنه خیلی مثبت و خوشم.ولی اینا همون تلاش هاییه که دارم واسه بهتر شدن میکنم.

ولی امید دارم به آینده.....


  • مریم


1- امروز داشتم با خودم فکر میکردم که آدم بخاطر دوست داشتن کسی، نباید اصولش رو زیر پا بذاره.دوست داشتن شاید پایدار نباشه اما عواقب زیر پا گذاشتن اصول و قواعدی که برای زندگیمون تعیین کردیم همیشه همراهمونه. ممکنه کسی که دوستش داریم تقاضایی داشته باشه که با اصول ما جور نیست.فداکاری بیخودی و محبت کردن راهش نیست.باید نه گفت و دلیل آورد.طرف مقابل هم اگر اصرار کرد همون موقع به مناسب بودنش شک کنیم.

2- دیروز مامانم یه قابلمه ی کوچیک از ناهارمون داد ببرم واسه بی بی جونم.پشت کوچه مون با یه صحنه ی غم انگیز روبرو شدم.4 تا رفتگر با جاروها و گاریشون ،نشسته بودن رو زمین،تکیه داده بودن به دیوار،یکی دستشو گذاشته بود زیر چونه ش،یکی سرشو تکیه داده بود به دیوار و چشماشو بسته بود،یک دستاشو گذاشته بود رو پیشونیش و یکی سرشو گذاشت بود رو پاهاش ! خیلی بی رمق و نا امید به نظر میرسیدن.خیلی غم تو حالت نشستنشون بود.منم با یه قابلمه غذا از جلوشون رد شدم.بعد که برگشتم خونه واسه بابام تعریف کردم.بابام سریع دست به کار شد و رفت سراغشون. دیدن این صحنه روم تاثیر زیادی گذاشت.غم تو صورتشون یادم نمیره.ولی نمیدونم باید چیکار کنم؟ یه قشر زحمت کش و مظلوم که تو جامعه نامرئی به نظر میرسن!

3- روز اولی که اومدم خونه به خانواده اعلام کردم که من این مدت تحت فشار بودم اومدم خونه ریلکس کنم.خواهش میکنم آرامش خونه رو بهم نزنید.ولی فایده نداره.داداشم کلا رو اعصابه :|

4- خواهر زاده م دو روزی اینجا بود.کلاس اوله.فوق العاده باهوش و با ادب و مهربونه.شبا حتما باید کنار خاله مریمش بخوابه.رمز تبلتش رو فقط به من و مامانم گفته.یواشکی هاشو به من میگه.عصری داشتم بهش دیکته میگفتم،بازیگوشی میکرد،وسط دیکته نوشتن میرفت یه دوری میزد و میومد.به بار تشنه ش میشد،یه بار دسشویی داشت...خلاصه هر بار به یه بهانه بلند میشد.کنار اومدن باهاش حوصله میخواست.به مامانم گفتم چه سخته با بچه سر و کله زدن تا مشقاشو بنویسه و کاراشو بکنه.مامانم گفت " نه بچه ی خودت فرق داره.خسته نمیشی،حوصله شو داری! " اما فک نکنم بابا.کی حوصله داره؟

5- میگن اگر یه مدت همزمان به چند تا چیز فکر کنی و چند تا دلمشغولی رو با هم مدیریت کنی مغز پیر میشه.مغز من پیرزنی بیش نیست!

6- دلم واسه مامانم میسوزه.خیلی تو خونه زحمت میکشه.کاش میتونستم شرایط زندگیشو تغییر بدم.تشویقش کردم با خواهرم اینا بره مسافرت.قراره برن قشم.میگه بدون شما نمیرم.پس شما چی؟ بهش گفتم ما وقت زیاد داریم.بعدها میریم.خیلی حرفم بیشعورانه بود.الهی بمیرم.معنی حرفم اصلا قشنگ نبود.

7- خیلی دوست دارم یه تکون اساسی به منوی وبلاگم بدم و یه تکون اساسی تر به اینستاگرامم.دوست دارم کتابهایی که میخونم و فیلم هایی که میبینم رو جایی ثبت کنم.

8- مامانی داره برام یه کیف بافتنی میبافه.تموم شد عکسشو میذارم 

9- خواهر کوچیکه م وضعیتش بحرانیه.یه اَدیکت واقعی شده.از صبح که چشم باز میکنه سرش تو گوشی و لپتاپه تا شب که چشماشو می بنده.هر چی نصیحتش میکنم بی فایده ست.

10- برام دعا کنید دوستان.شاید یه کار خوب برام جور شه.ای خدا چی میشد این دانشگاه لعنتی ارشد ما رو دو ساله تحویل میداد؟

11- قبلا با دلخوشی های کوچیک به خوشحالی های بزرگ میرسیدم.الان کمتر چیزی میتونه خوشحالم کنه.آخرین باری که از ته دل خوشحال بودم کی بود؟

  • مریم

پزشک معالج مهناز افشار گفته بیماری ایشون حمله ی قلبی نبوده و اسپاسم عضلات قفسه ی سینه ست.

من الان یه مورد مشترک با یه سلبریتی دارم:)) 

البته اگه مهناز افشار رو سلبریتی حساب کنیم :دی

اما خب کار من دیگه به سی سی یو نکشید و دکترم حتی دارو هم تجویز نکرد.فقط با زبون بی زبونی گفت بدبخت! بیچاره! انقد اضطراب نداشته باش!

نمیدوووونه که!


+ درود خدا بر ایندرال ۱۰

++ دکتر گفت تعادل سیستم سمپاتیک و پاراسمپاتیکت به هم خورده :( باید زود خوب شم

  • مریم

دوست دارم فردا که از خواب بیدار میشم سال 95 تموم شده باشه...

  امسال بیش از حد توانم استرس کشیدم :(

  • مریم

بیایید قول و قرار های عاشقیمان ، خشم و نفرتمان ، غم و غصه ی دیرینه مان ، تزلزل شخصیتمان ، شکست های دیروزمان ، دوست داشتن شوهرمان ، فلانی تولدت مبارکمان ، دوست داشته شدنمان ، احساساتمان به فردی که عکسش را پروفایلمان گذاشته ایم ، سلام ، تبریک و تسلیتمان را موضوع استاتوس واتساپ نکنیم !


بیشتر از همه ، این لاو ترکوندن هاست که اذیتم میکنه.بله شما خوشبختی،در عشق غوطه وری،شوهر جانت رو بوسه بارون میکنی،زندگی قشنگ امروزت رو مدیون اونی،قبل از او نمی دونستی خوشبختی چیه...

لابد مامان و بابات شکنجه ت میکردن

جنبه داشته باشین بابا

بعضی ها هم عکس شوهره رو میذارن پروفایل.من واتساپمو باز میکنم همش عکس شوهرای ایناست.


فقط من با این مورد مشکل دارم یا رو اعصاب شما هم هست؟

  • مریم

اون از فوت شوک برانگیز آقای رفسنجانی، این از فاجعه ی ناراحت کننده و اسفناک پلاسکو ،اینم از تحلیف دونالد ترامپ!


  • مریم

واسه یه درس دو واحدی سه تا امتحان دادم.یکی هفته ی پیش،دوتاش هم دیروز و امروز بود که دیگه از شدت فشارش کمر درد گرفته بودم.دیشب که تا صبح خواب عضلات و اعصاب دست و پا رو می دیدم. جدی دارم میگم.اعصابم به هم ریخته بود.نه فقط من که سه تا همکلاسی دیگه م هم همینطوری بودن. دلم واسه خودمون سوخت. میدونم که هیچکس جز خودمون ما رو درک نمی کنه و نمیدونه وضعیت ما چجوریه.میدونم که تهش با کسانی مقایسه میشیم که یک درصد از سختی های ما رو نکشیدن.میدونم که بقیه ی هم رشته ای هامون از دانشگاه های دیگه، ارشدشون رو دوساله تموم میکنن اما ما سه سال گیریم.میدونم که باید در جواب بابام که باورش نمیشه من همش گیرم و وقت سریال دیدن!!!  ندارم باید سکوت کنم.میدونم...

الان تمام بدنم درد میکنه.خیلی خسته م.میدونم اخیراً خیلی غر میزنم ولی چاره ای ندارم.شاید این غر زدن تسکینم بده

  • مریم

چند شب پیش هر کاری کردم خنده ی مامان و بابامو یادم بیاد نشد.خیلی عجیب بود.از خودم بدم اومد.انقدر خودمو درگیر کرده بودم که وقت نمیشد بیام خونه.ولی دیشب تصمیمم رو گرفتم.تا الان سابقه نداشته وسط امتحانات بیام خونه.ولی اینبار نتونستم. انگار اتاقم اندازه ی یه قوطی شده بود.انگار دیوارهای خوابگاه چنگ میکشید به دلم.

حالا بعد از دو ماه اومدم خونه،مامانم خیلی خوشحال شد.منو گرفت بغلش و کلی بوسید.میشد فهمید چقد دلش برام تنگ شده بوده.منم دلم براش تنگ شده بود.کلا دلم واسه همه جز داداشم تنگ شده بود.

تو راه که داشتم میومدم یادم به چالش جولیک افتاد.خیلی دوست داشتم شرکت کنم. 

گرچه کار خاصی نکردم ولی مامانم خیلی خوشحال شد.

روح مادر جان بهارت شاد جولیک جان :)

  • مریم

اتفاق خوبی که اخیراً در من رخ داده اینه که گرایشات مذهبی من قوی تر شده.حالا واقعاً نمیدونم اثرات سختی هایی بوده که این مدت متحمل شدم و امتحاناتم یا اینکه واقعاً دارم متحول میشم.فک میکنم از همون مراسم دعای کمیل شروع شد.حالا اکثر شب ها،نماز مغرب و عشا رو به جماعت میخونم.چهارشنبه شب ها حضور فعالی در جلسه ی قرآن خوابگاه دارم،به شدت منتظر مراسم دعای کمیل بعدی دانشگاه هستم،حتی امروز به خودم اومدم دیدم دارم عکس هایی که از سرچ عبارت "نماز در جبهه" باز شده بود رو نگاه میکنم!

خوبه اگر این حالم واقعی باشه و برام بمونه.

+تو جلسه ی قرآن بعد از اینکه یک صفحه ی خودمو قرائت کردم،یکی از بچه ها با خنده گفت این نشون میده دخترای مانتویی هم میتونن قرآنی باشن! بنظرم طرز تفکرش یه کم فرسوده بود.

++امشب آخر جلسه بحث ازدواج شد. مثل اینکه یه سری نهاد هایی تو دانشگاهمون هست دختر پسرای خوب رو واسه همدیگه کاندید میکنه:)) 

+++به این نتیجه رسیدم که قهوه جات بعد از ۶ هفت ساعت بر من اثر میذارن.امروز ساعت ۱۲ یه لیوان نسکافه ی غلیظ خوردم،الان اثر گذاشته! با این حساب باید صبح ها ساعت ۶ پاشم نسکافه بخورم :))



  • مریم

حوصله م سر رفته،درس خوندنم نمیاد.تا الان دو جلسه از برنامه ی درسی امتحان بعدیم عقبم.

دیگه از بس گوشیمو چک کردم خسته شدم، هیچی هم نیست سرمو باهاش گرم کنم.البته کتاب وقتی نیچه گریست رو ناتمام گذاشتم،شاید بشینم تا ساعت ۱۲ اونو بخونم.

میدونین؟ زندگی من خیلی خالیه.خالی از هرکسی! حتی اعضای خانواده م.من به هیچکس نزدیک نیستم.معلقم انگار.دوستام رفتن،دوستای چندین و چند ساله م.منم از پیششون رفتم.تنهای تنهام

چندان هم اهل بیرون رفتن و گشت و گذار نیستم.آخه تنهایی هم نمیچسبه.بیشتر غمگینم میکنه.همیشه فکر میکنم اگر این همه سال تو خوابگاه زندگی نمیکردم اوضاع فرق میکرد.از زندگی خوابگاهی خسته شدم.به بابامم گفتم. ولی چاره چیه؟همه فکر میکنن من خیلی خوشم،خیلی خوش به حالمه،خیلی تو رفاهم ولی نیستم.

+خدایا چی شد که امسال تصمیم گرفتی روی بد زندگی رو به من نشون بدی؟ :(

  • مریم