زندگی بهتر


سه روز خوابگاه نبودم گلدونام پشه زده :(
این پشه های کوچیک واسه من و گل هام  معضلی شدن
عمه م میگه وایتکس بریز تو خاکش پشه ها میمیرن،ولی من چطوری میتونم همچین ریسکی بکنم؟ اصلا درسته که آدم به حرف عمه ش گوش بده ؟:))

بعد تازه گلدونای قبلی رو مطمئنم که پشه از خاکشون بود.یعنی تو خاکه یه سری کرم های ریز بود که بعدا تبدیل به پشه شدن.اما این سری رفتم خاک مرغوب خریدم و مطمئنم منشا پشه ها از بیرونه
فردا صبح تا ظهر میذارمشون تو بالکن. اگه با آفتاب گرفتن درمان نشدن باید یه فکر اساسی بکنم براشون

 و اما 
مریم درسخون میشود
انقد که این ترم درس نخوندم،اصلا نمیدونم جریان از چه قراره.دم استادای سخت گیر گرم.همون به زور وادارمون کنن بخونیم بهتره.با بیش از ربع قرن سن هنوز باید زور بالا سرم باشه :دی
کتابمو دانشکده جا گذاشتم،مجبور شدم برم از یکی از هم رشته ای هام که البته دکترا میخونه کتاب قرض بگیرم.کتاب رو خورده. کتابش که اصلا جلد نداره.کلا خودشو از شر جلد ضخیم و بدچغر کتاب خلاص کرده.وسوسه شدم جلد کتابمو بکنم! بعد جای جای کتاب نکته و یادداشت نوشته،زیر جمله ها خط کشیده.اینا رو که دیدم  هم شرمم شد هم هوس درس خوندن به سرم زد.
من کلا آدم درسخونی نیستم.حوصله م نمیشه.بیشتر سر کلاس گوش میدم درس رو.از هوشم استفاده میکنم:دی
شب امتحانی هم هستم.ولی درس خوندن رو دوست دارم.این که ساعت ها غرق درس بشی خیلی لذت بخشه.مخصوصا این ترم من نورو دارم که خوندنش خیلی حال میده و قراره همینو ادامه بدم در مقاطع بعدی

بابام تشویقم کرده دکترا بخونم.نمیدونه چه آشی براش پختم که :))





  • ۳ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۲
  • مریم

بابام هنوزم که هنوزه وقتی منو با روپوش سفید می بینه میگه " این همه زحمت کشیدی ولی ای کاش پزشکی خونده بودی! حیف! "


+دو سه سال پیش بود، به بابام گفتم باباجون اگه خیلی پزشکی دوس داری ،درس بخون ،کنکور بده ،پزشکی بخون خب! یه یکسالی بود حرف از پزشکی نمیزد دیگه ،فک کنم باز دوباره دلش هوس جمله های "نرمشی کوبشی" کرده :))

+من زخم باز می بینم تا دو روز حالم بده!


  • ۵ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۱۱
  • مریم

خدایا

اوکی 

حتماً صلاح ندونستی دیگه...

لابد یه چیز بهتر واسم اون پشت مشتا قایم کردی و سر فرصت رو میکنی! 

من قدر داشته هامو میدونم،اما منکر نداشته هامم نیستم.نداشته هایی که تو فقط میتونی برام جورشون کنی،یه چیزایی از عهده ی خودم بر نمیاد خب

از من چه توقعی داری؟ 




  • ۵ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۲۵
  • مریم


مدت ها بود واسه زندگیم هدف نداشتم،یه هدف درست و حسابی! حالا دوباره دارم به دوران اوج خودم برمیگردم.

دوران تلاش واسه رسیدن به هدف!

باید لذتش رو چشیده باشی تا بدونی دارم از چی حرف میزنم

  • ۵ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۶
  • مریم

گوگل ارث اومده التماس که جان عزیزت دست از سر من بردار

جایی نیست سرک نکشیده باشم :)) 


شما اگه میخواستین مهاجرت کنین ،کدوم کشور رو انتخاب میکردین؟ 

کدوم شهر؟

و چرا ؟


  • مریم


یکی یه حرف نامربوط بهم زد، میتونستم جوابشو بدم اما گفتم ولش کن! این بچه ست، حالا یه چیزی گفته! 

کاش میتونستم در برابر همه همینطور رفتار کنم...


# آقای_فیروزی 

  • ۵ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۷
  • مریم

+ چند سال پیش دوستم یه مدل شیرجه زدن بهم یاد داد که خیلی قشنگه.به درد عمق حداکثر 2 متر میخوره. باید تو آب گارد بگیری و با کف پا به کف استخر فشار بیاری بپری بالا و با سر و خیلی تیز بری زیر آب.وقتی شکمت خورد کف استخر تا جایی که تونستی مستقیم میری جلو بعد پاها رو باز میکنی و خیلی آروم و خوشکل میای بالا.این صحنه ی بالا اومدنش خیلی قشنگ و رویاگونه ست.

این دوستای جدیدم که باهاشون میرم استخر یه بار این حرکتو دیدن و دیگه ول کن نیستن.هر سری چند بار براشون شیرجه میزنم.کمرم درد گرفته.شاید حرکت اصولی و درستی نباشه! مثل اینکه بدنم داره آلارم میده که این کار رو ترک کنم !

+ کسی داره بهمون شنا یاد میده که خیلیا آرزوشونه مربیشون باشه ، من خیلی خوش شانسم

+چند روز پیش داشتم تو پیاده رو با دو تا از دوستام میومدم.یکی از پسرای سال بالاییم رو دیدم،اونم منو دید.گفتم سلام آقای فلانی.حتی سرشو بلند هم نکرد.فقط گفت سلام و رفت.حالا همین تو دانشکده بشدت پر رو هست و با چشم میخواد آدمو بخوره! یعنی یه حرکاتی ازش دیدم که این رفتارش برام خیلی عجیب بود! انگار فقط قصد ضایع کردن من پیش دوستامو داشت.خوبه دیگه بهش سلام ندم حالش جا بیاد؟


  • ۸ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۵۱
  • مریم

امروز صبح یاسمن رو دیدم و هدیه هاشو دادم .خیلی ذوق کرد.مثل اینکه اصلا توقع نداشت کادو بدم بهش ! چون چند تا آیتم هم بود که دیگه کلا کف کرده بود!

  • ۳ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۵۱
  • مریم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۵۷
  • مریم

یاسمن بعد از 9 ماه برگشته ایران و قراره این هفته همدیگرو ببینیم.قبل از رفتنش یه جشن گرفت که نمیدونم عروسی بود یا گودبای پارتی یا چی که من نرفتم.خودم دوست نداشتم برم.با اینکه یاسی رو دوست داشتم اما انگار از بودن تو جمعی که برام غریبه بود معذب بودم . فقط خودمو دعوت کرده بود،بدون خانواده! دردسر های رفت و آمدش و اینکه قطعا مراسم تا نیمه های شب طول می کشید و من اون موقع شب چطور میخواستم برگردم ،جای بسی تفکر داشت.ضربه ی آخر رو پیشنهاد یاسمن زد که گفت شبش بیا خونمون و فردا برو! دیگه خیلی بهم برخورد و جای هیچ شکی برای نرفتنم باقی نموند.
ولی همین منی که دارم اینجوری میگم وقتی یاسمن از ایران رفت نشستم زار زار گریه کردم.چون بینمون یه پیوند عاطفی برقرار شده بود و منم آدمی نیستم که از کسی دلخور باقی بمونم.

یه مقدار پول کنار گذاشتم که براش کادو بخرم.با خودم فکر کردم که چطور میشه یاسمن رو خوشحال کرد.تصمیم گرفتم یه کوله پشتی چرم کوچولو بگیرم و توش یه سری چیزا بذارم.از جمله یه کتاب،یه عروسک کوچیک و خاص یا یه مجسمه ی فانتزی،یه بسته پاستیل و یه لباس 
فعلا اینا به ذهنم رسیده ولی خیلی کمه و باید براش وقت بذارم ببینم چی میشه به این لیست اضافه کرد.

دوست داشتم یه آلبوم از عکسامون براش درست کنم اما متاسفانه ما اصلا آدمای عکس بگیری نیستیم و اون سه چار تا عکسی هم که داریم ضایعست و ارزش چاپ کردن نداره :دی



  • ۷ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۱۹
  • مریم