آخرش یه روزی از ترس می میرم
با اینکه به اندازه ی ربع قرن سن دارم اما هنوز نتونستم با مسئله ی ترسم کنار بیام.ترس و تحریک پذیری من از نوجوانیم شروع شده،شونزده سالم که بود اوج گرفت،یکسال بعدش خیلی کم شد و نوزده سالگی یهش غلبه کردم.این سالهای اخیر هم خوب بودم اما الان چند ماهه دوباره شروع شده.گریه م میگیره از این همه ترسو بودن...
امشب تو اتاقم توی خوابگاه تنهام.اتاق هم کاملاً تاریک نیست.خوابم نمیبره،چشمامو میبندم،رو به دیوار خوابیدم،یهو احساس میکنم یکی میخواد از پشت سرم دستاشو بذاره رو گردنم.برمیگردم پشت سرمو نگاه میکنم،پشت به دیوار میخوابم.چشمامو می بندم،این دفعه صدای نفس کشیدن یکی که خوابه میاد. خیلی واضح! پا میشم میشینم تو تختم،دور و برمو نگاه میکنم،چار تا قطره اشک میریزم،بعد میرم سراغ گوشی تا حواسم پرت شه!
فردا به این حالت هام میخندم ولی واقعیت اینه که من درگیر این مسخره بازی هستم.یه اشتباه خیلی بزرگم این بود که فیلم آنابل رو دیدم.اون دست سیاه با ناخن های بلند و شیطانی ولم نمیکنه.یه بار پامو میگیره،یه بار گردنمو...
آخ که فردا کلاس دارم و قبلش هم باید درس بخونم.ساعت دو نیمه و خواب شبم داره تباه میشه:(
- ۹۶/۰۱/۲۷