تحول تاریخی :دی
اعتراف می کنم که تا همین پارسال وقتی سرما میخوردم مثل این بود که تمام بدبختی های عالم روی سرم خراب شده باشه.بشدت بی انگیزه و غمگین می شدم و خیلی هم گریه می کردم.اونقدر روحیه م داغون می شد که روحم بیشتر از جسمم در عذاب بود!
اما این بار حال روحیم خیلی خوبه! حتی میتونم بگم تا حدی "های" هستم! همون روز اول رفتم کلی میوه و سبزیجات خریدم،سوپ درست کردم،شلغم خوردم.تا جایی که تونستم خوابیدم و استراحت کردم.خلاصه کلی به خودم رسیدم!
نمیدونم چی باعث این تغییر شده،اما هر چی که هست من با آغوش باز ازش استقبال میکنم و خوشحالم.
شاید به مرحله ی جدیدی از استقلال رسیده باشم.
البته هنوز هم وسواس های خاص خودمو دارم.بشدت مراقبم سرماخوردگی رو به کسی انتقال ندم تا از عذاب وجدانش در امان بمونم.
+ مامانم دو روزه که شیرازه و میدونه من سرما خوردم.امروز زنگ زده و میون حرفاش گلایه کرده که چرا بهم زنگ نزدی،سراغی ازم نگرفتی! تو دلم گفتم خب عزیز من تو چرا نیومدی سراغ من؟ من که این دو روز یا کلاس داشتم یا خواب بودم. اما هیچی نگفتم.حتی کم توجهی مامانم هم واسم خنده دار شده:))
- ۹۵/۰۹/۱۶