یاسمن
دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۴ ب.ظ
آدم گاهی وقتا از عمق دوستی هاش با خبر نیست.تازه وقتی میره می فهمی چقد دوستش داشتی و کنارش شاد بودی.
یاسمن رو من واقعا دوستش داشتم و دارم.با تمام تفاوت هامون.با تمام اخلاق های خاصمون.وقتایی که میومد خوابگاه و بهم سر میزد رو خیلی دوست داشتم.هیچ وقت بدون هماهنگی نمیومد و این خیلی واسه من خوب بود. چون بهم حس مستقل بودن و زندگی کردن می داد.باعث می شد از جام تکون بخورم و اتاق رو مرتب کنم و یه خوراکی آماده کنم با هم بخوریم.همین که برام مهمون میومد خوب بود.یاسی تنها دوستی بود که گه گاه میومد خوابگاه و بهم سر میزد.
امروز اما،خیلی از من دوره.وقتی تاریخ رفتنش رو گفت خیلی شوکه شدم و گریه کردم.وقتی هم قبل رفتنش تلفنی حرف زدیم بغض کرده بودم و صدام در نمیومد.
حالا حتما رسیده مونترال.زندگی مشترکش رو با هومن شروع کرده.رو تختی سفید خوشکلش رو پهن کرده روی تخت،رومیزی ترمه ش رو انداخته رو میز و داره زندگی میکنه
زندگیش مثل تو قصه ها شد.یهو با نوه ی همکار مامانش که مقیم کاناداست ازدواج کرد و رفت تا زندگی رو یه جور دیگه و یه جای دیگه ادامه بده.ازدواج و مهاجرت.هر کدوم استرس ها و نگرانی های خودشو داره.واقعا براش آرزوی خوشبختی دارم.آرزوی شادی.
دلم یه جوریه. هم خوشحالم هم ناراحت
- ۹۵/۰۵/۰۴