دیشب وقتی اومدم اتاق الهام پرید جلوم که مریم تو رو خدا بیا تو یه چیزی بگو! گفتم چی شده؟گفت سارا داره با خدا دعوا میکنه!
دعواش سر این بود که: چرا من باید کار کنم؟چرا باید ساعت ۶ صبح بیدار شم برم سر کار تا شب؟چرا من؟ آخه چرا؟
حالا همین آدم کلی به درگاه خدا استغاثه کرد تا کارش درست شد و نیروی طرحی هم هست البته!
منم بهش گفتم عزیزم No pain No gain
و اینجا بود که الهام دوباره پرید بغلم که واااای مریم عاشقتم،الهی دورت بگردم تمام حرف هایی که من یک ساعت داشتم تلاش میکردم به سارا بفهمونم رو با یه جمله ی ۴ کلمه ای گفتی!
منم گفتم خدا پدر این انگلیسی ها رو بیامرزه عزیزم،با اون چشای چپ کور شدشون :))