نمی دونم دور و برم داره چه اتفاقی میفته و این خیلی بده! نمی دونم چرا یهو چند نفر باهام بد شدن.نمی دونم اونروز چرا پریسا جزوه ش رو می کشید عقب و نمیذاشت نکات مهم رو قبل از امتحان بخونم.نمیدونم چرا یوسفی انقدر گاگوله!(اینو واقعاً نمیدونم) نمیدونم چرا حالم خوش نیست،چرا پنیر و خیار و گوجه و گردو باهم تموم شدن و فردا باید صبحانه نیمرو بخورم.چرا من حوصله ندارم برم نون سنگک و سبزی خوردن بخرم.چرا از تنهایی و مسوولیت و استقلال و کوفت و زهرمار خسته شدم؟چرا برف نمی باره؟چرا حتی بارون هم نمی باره؟ چرا زینب نمیاد وسایلشو جمع کنه که من بیام تخت پایین؟ چرا دلم واسه خورشت قیمه ی خونگی تنگ شده؟
من از خوابگاه متنفرم،از خونه موندن هم خوشم نمیاد.من تنهایی رو دوست ندارم اما در عین حال نمیخوام کسی کاری به کارم داشته باشه!
میدونم این گیجی و این حال بد گذراست،اما می نویسم شاید آروم شم...
ساعت از دو گذشت مریم جان،صبحت بخیر،برو بخواب....
- ۴ نظر
- ۲۹ دی ۹۴ ، ۰۲:۰۱