1- امروز داشتم با خودم فکر میکردم که آدم بخاطر دوست داشتن کسی، نباید اصولش رو زیر پا بذاره.دوست داشتن شاید پایدار نباشه اما عواقب زیر پا گذاشتن اصول و قواعدی که برای زندگیمون تعیین کردیم همیشه همراهمونه. ممکنه کسی که دوستش داریم تقاضایی داشته باشه که با اصول ما جور نیست.فداکاری بیخودی و محبت کردن راهش نیست.باید نه گفت و دلیل آورد.طرف مقابل هم اگر اصرار کرد همون موقع به مناسب بودنش شک کنیم.
2- دیروز مامانم یه قابلمه ی کوچیک از ناهارمون داد ببرم واسه بی بی جونم.پشت کوچه مون با یه صحنه ی غم انگیز روبرو شدم.4 تا رفتگر با جاروها و گاریشون ،نشسته بودن رو زمین،تکیه داده بودن به دیوار،یکی دستشو گذاشته بود زیر چونه ش،یکی سرشو تکیه داده بود به دیوار و چشماشو بسته بود،یک دستاشو گذاشته بود رو پیشونیش و یکی سرشو گذاشت بود رو پاهاش ! خیلی بی رمق و نا امید به نظر میرسیدن.خیلی غم تو حالت نشستنشون بود.منم با یه قابلمه غذا از جلوشون رد شدم.بعد که برگشتم خونه واسه بابام تعریف کردم.بابام سریع دست به کار شد و رفت سراغشون. دیدن این صحنه روم تاثیر زیادی گذاشت.غم تو صورتشون یادم نمیره.ولی نمیدونم باید چیکار کنم؟ یه قشر زحمت کش و مظلوم که تو جامعه نامرئی به نظر میرسن!
3- روز اولی که اومدم خونه به خانواده اعلام کردم که من این مدت تحت فشار بودم اومدم خونه ریلکس کنم.خواهش میکنم آرامش خونه رو بهم نزنید.ولی فایده نداره.داداشم کلا رو اعصابه :|
4- خواهر زاده م دو روزی اینجا بود.کلاس اوله.فوق العاده باهوش و با ادب و مهربونه.شبا حتما باید کنار خاله مریمش بخوابه.رمز تبلتش رو فقط به من و مامانم گفته.یواشکی هاشو به من میگه.عصری داشتم بهش دیکته میگفتم،بازیگوشی میکرد،وسط دیکته نوشتن میرفت یه دوری میزد و میومد.به بار تشنه ش میشد،یه بار دسشویی داشت...خلاصه هر بار به یه بهانه بلند میشد.کنار اومدن باهاش حوصله میخواست.به مامانم گفتم چه سخته با بچه سر و کله زدن تا مشقاشو بنویسه و کاراشو بکنه.مامانم گفت " نه بچه ی خودت فرق داره.خسته نمیشی،حوصله شو داری! " اما فک نکنم بابا.کی حوصله داره؟
5- میگن اگر یه مدت همزمان به چند تا چیز فکر کنی و چند تا دلمشغولی رو با هم مدیریت کنی مغز پیر میشه.مغز من پیرزنی بیش نیست!
6- دلم واسه مامانم میسوزه.خیلی تو خونه زحمت میکشه.کاش میتونستم شرایط زندگیشو تغییر بدم.تشویقش کردم با خواهرم اینا بره مسافرت.قراره برن قشم.میگه بدون شما نمیرم.پس شما چی؟ بهش گفتم ما وقت زیاد داریم.بعدها میریم.خیلی حرفم بیشعورانه بود.الهی بمیرم.معنی حرفم اصلا قشنگ نبود.
7- خیلی دوست دارم یه تکون اساسی به منوی وبلاگم بدم و یه تکون اساسی تر به اینستاگرامم.دوست دارم کتابهایی که میخونم و فیلم هایی که میبینم رو جایی ثبت کنم.
8- مامانی داره برام یه کیف بافتنی میبافه.تموم شد عکسشو میذارم
9- خواهر کوچیکه م وضعیتش بحرانیه.یه اَدیکت واقعی شده.از صبح که چشم باز میکنه سرش تو گوشی و لپتاپه تا شب که چشماشو می بنده.هر چی نصیحتش میکنم بی فایده ست.
10- برام دعا کنید دوستان.شاید یه کار خوب برام جور شه.ای خدا چی میشد این دانشگاه لعنتی ارشد ما رو دو ساله تحویل میداد؟
11- قبلا با دلخوشی های کوچیک به خوشحالی های بزرگ میرسیدم.الان کمتر چیزی میتونه خوشحالم کنه.آخرین باری که از ته دل خوشحال بودم کی بود؟
- ۳ نظر
- ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۰۰