شیما انصراف داد! رفت و حالا داره بارون میاد.آسمون قرمز شده،حتی شاید برف هم بیاد.(این احتمال رو یک دختر میده که متولد منطقه ی کوهستانیه و ادعا می کنه آسمان شناسی بلده ) وقت رفتنش دوباره خنده هامون بالا گرفت.انقد مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم که تلخی رفتن به دلمون نشینه.زینب هم صدای خنده های من و شیما رو ضبط کرده :)))
حالا که شیما نیست دیگه سوژه ی خنده کم میاریم.دیگه فقط باید به شهید بودن الهام بخندیم و بعضی وقتا هم که شهرزاد میاد با هم گپ بزنیم.البته لیلا هم خوبه.وقتی دهنشو مث کوسه یا نهنگ (نمی دونم کدوم) باز می کنه من خیلی خنده م می گیره.حالا چرا انقد گیر دادم به خندیدن؟
دوباره برنامه ی درسی ریختم.انقد سر خودمو شلوغ کردم که باورم نمیشه.متاسفانه درسام رو همدیگه تلنبار شدن و این خیلی بد و غم انگیزه.باید رتبه اول کلاس بشم.نماینده ی کلاسمونم و به هر حال یه مسئولیت هایی دارم.هنوز مقاله های استادمو پرینت نگرفتم و نخوندم.بعد از مطالعه ی مقاله ها باید برم با چند تا فوق تخصص مغز و اعصاب صحبت کنم.هر دو هفته یه بار و هر بار 4 جلسه تدریس دارم .ترجمه ی مقاله ای که همین امشب به دستم رسید رو هم باید 15 دی تحویل بدم.یه کار دانشجویی باحال بهم پیشنهاد شده که احتمالا قبول کنم.وقت ندارم برم خرید و اینم باز خیلی غم انگیزه.
تصمیم گرفتم واسه درس خوندن برم دانشکده.اونجا همه چی بهتره.همممه چی!با خودم میوه و آجیل های دوس داشتنیمو می برم،چایی هم که هست،محیط هم که مناسبه،خیلی خوبه،خیلی.فقط کاش همکلاسیای بیخودمو نبینم.البته به استثنای لاله.لاله پخته و با شخصیته.
یه سری خرید اساسی دارم که هی عقب میفته...هی عقب میفته.....هی عقب میفته....