تو رو خدا بیایید ظاهر بین نباشیم
با دوستم رفته بودیم خرید،یکی از مناطق تقریباً بالای شهر.تو یه فروشگاه بودیم که ویترین خیلی شیکی هم داشت.دوستم تو اتاق پرو بود که یه دختر جوون اومد داخل. تیپ ساده و متوسطی داشت.مانتو و شلوار مشکی با کفشای چرم ،یه سوییشرت آبی هم پوشیده بود.با مقنعه.هیچ آرایشی نداشت و از سرمای هوا هم یه کم پوستش قرمز شده بود.
مغازه با اینکه کوچیک بود ولی سه تا فروشنده داشت.سه تا پسر جوون.یکیشون با اندامی لاغر و ریزه میزه،موهای فر و تقریباً بلند،عینک فلزی گرد و کفشای آل استار قرمز مشغول کمک به یکی از مشتری ها بود تا کفش انتخاب کنه.در واقع داشت کفشه رو مینداخت به مشتری.
اون دخترخانم یه دوری تو مغازه زد و دست گذاشت رو یه پالتو و از همین پسره قیمتش رو پرسید.پسره با صدای بلند گفت قیمتش هست یک میلیون و هفتصد هزار.....ریال.دختره یه لبخند خیلی کوچولو زد.
اون خانمه که داشت کفش پرو میکرد با تعجب برگشت گفت یک میلیون؟
دختره دوباره قیمت یه پالتو دیگه رو پرسید و دوباره پسره با صدای بلند گفت اینم یک میلیون و چهارصد و پنجاه هزار ریال.
جو طوری بود که انگار پسره قصد تحقیر اون دختر رو داشت.لحنش هم بد بود.دختره هم دیگه هیچی نگفت.ساکت از مغازه رفت بیرون.دوست منم لباسه رو پسند نکرد و تشکر کردیم و رفتیم.
چند دقیقه بعدش تو ایستگاه مترو دختره رو دیدیم نشسته بود رو صندلی داشت مث ابر بهار گریه میکرد.حواسش به اطرافش نبود.گریه میکرد و تند تند اشکاشو پاک میکرد ولی صورتش خشک نمیشد.
من و دوستم غمباد گرفته بودیم. نمیدونم چی تو دل دختره میگذشت.نمیدونم به چی داشت فکر میکرد.
به اون پسره ی احمقِ ریقو؟
به تیپ و قیافه ی خودش؟
به جامعه ی بیشعور پرورش؟
به چی؟به چی داشت فکر میکرد؟
:((((
- ۹۵/۰۹/۰۶