نیمه شبانه
من اکثر اوقات توی اتاقم تنهام و چون اندکی از تنهایی میترسم و از اینکه یکی یهویی وارد اتاق بشه خوشم نمیاد و چون وقتی میخوابم پشتم به دره، در اتاق رو قفل میکنم.
امشب هم اتاقیم اومدش و خسته بود و میخواست بخوابه،منم بساطمو جمع کردم رفتم سالن مطالعه
الان اومدم تو اتاق و دراز کشیده بودم یهو این بنده خدا غلت زد.ینی سکته کردم بخدا،اصلا یادم نبود هستش.یه لحظه ضربان قلبم تند شد.
کاش انقدر ترسو نباشم.من فقط از تنها بودن توی تاریکی میترسم.از خود تاریکی نمیترسم.قبلا شدید تر بود،الان خیلی کم هست،ولی هنوز هست.گاهی هم فکر میکنم شاید طبیعی باشه.قرار نیست شوالیه باشم که!
این امتحان آخری خیلی سنگینه،آناتومی سر و گردن.فقط دوست دارم تموم شه برم خونمون.خیلی وقته مامان و بابامو ندیدم.بسه دیگه
بساط من رو ببینید.البته فقط درس آناتومی این دنگ و فنگا رو داره.مجلس درسای دیگه رو خیلی شیک تر برگزار میکنم.
- ۹۵/۰۴/۱۲