زندگی بهتر

انگار دارم عادت میکنم به شنیدن توهین و تحقیر شدن از طرف مدیر گروه. حالا دیگه وقتی تو حرفاش بهم توهین میکنه بغض نمیکنم و بعدش گریه م نمیگیره. تا قبل از امروز ازش متنفر بودم اما از الان به بعد دیگه ازش متنفر نیستم. فقط دلم براش میسوزه که انقدر کوچیک و حقیره. حتی با وجود محیط خوب و پرورش دهنده ای که اطرافش داره باز هم در مرداب حقارت خودش دست و پا میزنه.

دکتر طاهره اسماعیل پور، دنیای تو انقدر کوچیکه که باعث شده خودت رو خیلی بزرگ ببینی. به امید روزی که از اینجا برم و تو و امثال تو رو پشت سرم جا بذارم ...

 

 

  • مریم

دائم دارم به رفتار اطرافیانم تو این چند روزه فکر میکنم. درصد زیادی از دوستانم با نبود دسترسی به واتساپ و اینستاگرام، منو فراموش کردن. با اینکه تنها توی شیرازی که مرکز اعتراضات بود زندگی میکنم، پدر و مادرم کمتر از همه نگرانم بودن. اونایی که ادعا میکردن دوستم دارن حتی یه تماس ساده ی سی ثانیه ای هم نگرفتن. حتی برادرم که تا الان چندین بار بهم گفته که من دلیل زنده بودنشم یه اسمس ساده به من نزده!

من سه روز تمام بیقرار بودم، دیوانه وار به دنبال یه روزنه ی ارتباطی

پایان این همه بی قراری اونی نبود که انتظارشو داشتم

اما من این تکه های نازیبای واقعیت رو می پذیرم. من تنهایی بشر رو می پذیرم.

 

  • مریم

بعد از ظهر شنبه از سر کار اومدم خونه و دیگه هم بیرون نرفتم. از دیشب یه سره داره بارون میاد. اینکه بدون اینترنت نود و نه درصد ارتباطاتم رو از دست دادم غمگینم کرده. این که عزیز راه دوری دارم که ارتباطم باهاش قطع شده عصبانیم میکنه و اینکه ددلاین دوتا از دانشگاههایی که باید براشون اپلیکیشن فرم میفرستادم نزدیکه منو بشدت میترسونه.

دانشگاه رو تا آخر هفته تعطیلش کردن. دیروز یه کم زبان خوندم. چند صفحه هم کتاب خوندم. بالاخره دارم دو قرن سکوت عبدالحسین زرین کوب رو میخونم. 

میخوام به این تعطیلات به چشم یه فرصت نگاه کنم برای انجام کارهای عقب افتاده،برای زبان خوندن،برای مدیتیشن. اما نمیتونم. حتی حوصله ندارم برم تو آشپزخونه ناهار درست کنم. 

احتمالا مجبور بشم یه پیامرسان ایرانی نصب کنم تا ارتباطم با خارج از ایران برقرار بشه و بتونم از یکی از دوستانم بخوام برام اپلیکیشن فرمم رو پرکنه. دیوانه کننده ست این شرایط...

  • مریم

این عادت بدیه که وقتی اتفاق بدی توی زندگیمون میفته یا کسی رو از دست میدیم ناراحتی و اندوه واقعیمون رو نشون نمیدیم و میریزیم توی خودمون

باید حرف بزنیم. باید یکی رو پیدا کنیم بشینیم سیر تا پیاز ماجرا رو، اونجاهایی که اذیت شدیم، اون جاهایی که زخم خوردیم رو براش بگیم و گریه کنیم. گریه کنیم و اندوهمون رو بروز بدیم. خودمونو خالی کنیم. نریزیم توی خودمون. مخصوصا ما خانما که ذاتا ساخته نشدیم واسه ریختن حرفامون توی خودمون. این حرفای فروخورده میشه بیماری جسمی و روحی. باور کنید. درصد بالایی از  مریض شدن های ما بخاطر همینه. 

بعد کم کم یاد میگیریم آدما رو ببخشیم. رها کنیم خودمون رو. نجات بدیم روح و تنمون رو 

و نکته ی مهم اینکه اینا همه مهارته، نیاز به یادگیری داره. به خودمون فرصت یادگیری بدیم. خودمون رو دوست داشته باشیم و واسه خودمون وقت بذاریم

  • مریم

داشتم فکر میکردم خیلی خوب میشد یکیو استخدام میکردم یه سری کارامو برام انجام بده که من یه کم سرم خلوت بشه بتونم بشینم با تمرکز زبانمو بخونم مقاله مو بنویسم فکر کنم ببینم چند چندم با اوضاع و احوال زندگیم که یهو گوشیم زنگ خورد

مامانم بود. میخواست براش چتر بخرم! 

من از خرید رفتن بدم میاد خب:(((( 

دو ماهه میخوام واسه خودم یه مانتو بخرم، نتونستم!  

  • مریم

شما هم مثل من فکر میکنید این زندگی دیگه ارزش زنده بودن نداره یا فقط منم که جو پاییز گرفتتم؟

  • مریم

یه چند مدتی هست شروع کردم ایمیل میزنم به اساتید اقصی نقاط جهان، بلکه خدا یه دری، دریچه ای، چیزی باز بشه بتونم یه تغییر اساسی تو زندگیم ایجاد کنم

لحظه ای که میخوام دکمه ی send رو بزنم یه مکث میکنم و یه بسم الله میگم و ثانیه ای از خدا کمک میخوام که بشه.

کاش میشد شب بخوابم صبح پاشم ببینم پذیرش گرفتم و همه ی مدارکم هم کامله فقط مونده چمدون بپیچم. اونقدری که منتظر این لحظه م تا حالا منتظر هیچ کسی و هیچ چیزی نبوده م تو زندگیم....

  • مریم

دیروز یه اتفاقی افتاد که منو به فکر فرو برد که ای بابا چقدر من کم تحملم. البته شاید تحمل کلمه ی به جایی نباشه اما الان براتون میگم داستان چیه

من سر کار جایگزین یکی از همکارا شدم که کارمند رسمیه و دکترا قبول شد و بهش ماموریت آموزشی دادن و رفت اصفهان درسشو بخونه. تو این مدت گهگاهی اینجا پیداش میشد و من از شواهد و تغییراتی که توی میز کارم یا دسکتاپ کامپیوترم می دیدم متوجه میشدم که عصرا وقتی ما نیستیم میاد اینجا یه سری میزنه! حالا یک ترم اینجا توی بخشمون مهمان شده که خب مقدمه ی انتقالی گرفتنشه و از دیروز رو سر من خراب شده. میاد ناهارشو اینجا میخوره.استراحتشو اینجا میکنه.کارای کامپیوتریشو اینجا انجام میده. در حالیکه قانونا باید بره اتاق دانشجویان دکترا و از سیستم و امکانات اونجا استفاده کنه. کلا یه کم آسایش منو بهم زده. اون یکی همکارم مرخصیه. نمیدونم وقتی بیاد چه حسی نسبت به این موضوع داره. مطمئنا حی مثبت و خوبی نخواهد بود. 

حالا اینا رو گفتم که بهتون بگم این داستان فقط یه روزه که اتفاق افتاده اما میدونم که در دراز مدت ادامه پیدا میکنه و این فقط شروعشه. بخاطر همین خودم رو با یه مشکل بزرگ مواجه دیدم که یه لحظه به سرم زد برم به مدیرمون بگم! که دقیقا این فکر نشان از کم صبر و تحمل بودن من داره.اما یه لحظه به خودم نهیب زدم که کجا با این عجله مریم خانم.صبر داشته باش. بذار ببینم چطور پیش میره.اصلا شاید همکارم بیشتر از من اذیت شد و اون رفت قضیه رو عنوان کرد. یه کم دندون رو جیگر بذار عاموووو :))))

امروز توی راه که داشتم میومدم سر کار به موارد دیگه ای تو زندگیم فکر کردم که با همین صبر نکردنه گند زدم به خیلی چیزا... همینطوری تو ذهنم تجربیات تلخم ردیف میشد و به خودم میگفتم شاید اگر صبر میکردم الان فرق داشت.الان جای دیگه ای بودم. حال دیگه ای داشتم. نه این که لزوما حالم بهتر باشه اما مسیری که با صبوری میتونستم طی کنم قطعا راحت تر و هموار تر می بود.

اینا رو نوشتم که یادم باشه تو موقعیت های بعدی کمی به خودم و دیگران زمان بدم :)

  • مریم

حکم کارگزینی مدیرگروهمون رو دیدم و شاخ در آوردم. بیست میلیون تومن حقوقش بود. رقم دقیق مزایایی که بهش تعلق میگیره رو نمیدونم فقط میدونم که گاهی ماهانه به میزان حقوقشون مزایایی بهشون تعلق میگیره! میدونم که بعضیا حقوقهایی چندین برابر این میگیرن اما من دارم روزانه مدیرگروهمون و فعالیت هاشو می بینم و بنظرم نصف این حقوق رو بگیره هم از سرش زیاده. بعد آبدارچی ما با اون همه کاری که میکنه دو تومن میگیره! از وقتی که به این بی عدالتی پی بردم نفرتم از مدیر گروهمون بیشتر شده!

چرا میزان حقوق یه فرد تو این جامعه با تحصیلات و سطح کاریش تعیین میشه؟! 

اون هم در شرایطی که خیلی از افراد بواسطه سهمیه بالا میان و منسبی بدست میارن!

 

  • مریم

دارم دست و پا شکسته زبان میخونم. با خودم قرار گذاشتم زبان خوندن برنامه ی هر روزم باشه اما خب عملی نمیکنم. از این بی اراده بودنم متنفرم. از اینکه حتما باید یه نیروی بیرونی منو به سمت یه کاری بکشونه. یه دختره هست که یه کمی باهاش دوستم. برای انجام هر کاری نیاز به یه پایه داره. هی به من پیام میده میگه مریم جان پایه ای بریم فلان جا؟ پایه ای فلان کارو بکنیم؟ منم هر بار یه جوری از سر خودم بازش میکنم. بعضی وقتا اما موفق نیستم و پایه ش میشم. بد هم از آب در نمیاد. به جز یه بار که میخواستیم دو نفری بریم کوه و هرچی رفتیم راه رو پیدا نکردیم. نشستیم لبه ی خیابون صبحانه خوردیم و درباره ی موضوعات نچسب حرف زدیم. اون موقع دوتامون قبل از دفاع بودیم و مغزامون پر از بولشیت بود. اون یه نگرانی دیگه هم داشت از اینکه تا حالا هیچ دوست پسری نداشته و چون از آسیب دیدن میترسه وارد رابطه با پسرا نشده . من هی میخواستم قضیه رو براش عادی کنم که حالا چیز خاصی هم نیستن پسرا و اینا :)) ولی فایده نداشت. قضیه براش عادی نمیشد. کلا همینطوریه،تا یه چیزی رو تجربه نکنی نمیفهمی ارزشش چقدره و این انرژی که براش گذاشتی هدر رفته یا نه. بعد هم از حرفام ناراحت شد و برداشت بد کرد. البته همین آدم واسه کارای اصلیش دنبال پایه نیست. زبانشو خوند،مدرک آیلتسشو گرفت، اپلای کرد و پذیرش هم گرفت. بدون پایه. اما واسه دشت و دمن و استخر و بازار و مطب دکتر و آرایشگاه پایه میخواد. درست برعکس من. من این جاها رو دوست دارم تنهایی برم. برای زبان اما انگار برنامه م داره شکست میخوره و احتمالا کلاس زبان ثبت نام کنم. متنفرم از اینکه وقتم رو به بطالت بگذرونم. به اینستاگردی، به خواب زیادی، به سریال دیدن های پشت سر هم و بدون کنتور. 

خیلی کارا باید انجام بدم. داره دیر میشه انگار

  • مریم